دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

آشپز باشی

سلام عسل عسلی مامان از اونجاییکه شما غذا نمیخوری و باید با هزااااااار کلک غذا بدیم بهت و از وقتی هم که مریض شدی بدترررررررر شد این حالتتتتتتتتتتتتت و صبحانه رو که انقددددددر مفیده اصلا نمیخوریییییییییی من بیچاره روزها میذارمت رو کابینت و همینطور که با چیز میزا بازی می کنی بهت غذا میدم (البته چند روزیه که این کلک هم کارساز نیست و هرچی دادم بهت تف میکنی...یا اینکه روت رو بر میگردونی) خلاصه این عکسها مال یکی از روزهاییه که کلک آشپز باشی رو برات زدم داری بازی هوشت رو دونه دونه میندازی پایین تا من مجبور شم برشون دارم و وقت نکنم بهت غذا بدم اینجا هم از بابات خواستی مث تو دم کنی سرش کنه ...
25 خرداد 1393

گیفت 18 ماهگی مامان

سلام گل خونهههههههههههه 18 ماهگی چون 1.5 سالگیه خیلی تو یاد آدم میمونه منم دلم میخواست برات یه کاری کنم و گیفت این ماهت دسترنج خودم باشه... ولی  چون شما نمیذاری سر چرخ بشینم...منم بالاجباااااااااااااااار پنجشنبه فرستادمت خونه مامان سلیمه و برات یه پیراهن خوشششششششگل  دوختم آخه باشی نمیذاری خیاطی کنم ...منم مجبور شدم دیپورتت کنم مباااااارکت باشه عسلکمممممممممممممممممم دوست دارم یه عاااااااالمه...هر چی بگم بازم کمهههههههههههههه این هم عکس تیتیشت ...
25 خرداد 1393

18 ماهگیت مبارکککککککککککک

بهترين آهنگ زندگي من تپش قلب توست و قشنگ ترين روزم روز شکفتنت. تولدت مبارک سلااااااام عشششششششششششقم 18 ماهگیت مبارک گل ناااااااااااااازم باورم نمیشه 18 ماااااااهه مادر شدم... 18 ماهه تو رو دارم و این بزرگترین و قشنگ ترین اتفاق زندگییییمه عشششششق زندگی من ...نمیدونم چطوور باید بهت بگم چققققدر دوستت دارم... نمیدونم به چه زبونی باید بهت بگ که عااااااااشقتم... گاهی اوقات وقتی داری شیر میخوری به چشمام خیره میشی و منم بهت میگم مامانی عاااااشقتم ... خیلی دوست دارم ...تو مهم ترین دلیل زندگیمی.. اومدنت قشننگ ترین خاطره زندگیمه... بهت میگم عشششششق مامان دوست دارم ...همینجوری که هستی ... با تماااام وجودم عاااااشقتم ...
21 خرداد 1393

سخنگوی مامان

سلاام عششششقم امروز خداااااا رو شکر حالت بهتره... منم انرژی گرفتم و اومد خبر از یههههه عاااالمه کلمه و جمله ای که میگی بدم.. عشقم تقریبا همه چی رو میگی...اما باز هم هر وقت دلت بخواد... مثلا کتاب داستانت رو گرفتی و به عکس تولد نگاه کردی و گفتی تولدت مبارک...منم آخه قبلاها هر چی می گفتم نمیگفتی... کلماتی رو که یادمه میذارم...هر چند از کارها و کلماتت همش کلی رو بعدا یادم میاد... البته سعی می کنم کلماتی رو که جدیدا میگی رو بنویسم ...قدیمی ها رو قبلا نوشتم دیگه... کیک.پارک.ددر.تاب تاب.بابایی.باباجی.مامانی.آگائه(همون آقاهه).مامانی جوجوبه اِده. بابا اب به اِده.بابا اَفت(بابا رفت).اینا منه(اینا مال منه).اَ دَ(تهدید برای ...
15 خرداد 1393

تب لعنتی

سلام عششششششششقم چند روزیه مدام تب می کنی و من در عذاااااااااابم همش بهت دارو میدیم تا تبت رو کنترل کنییم...اما بعد چند ساعت تبت برمیگرده همش هم دعا می کنم ...تبت باز نیاد سراغت اما نمییشه... دکترت گفته ویروسیه و نیازی به آنتی بیوتیک نداره... اما من از ترس اینکه نکنه مث اون دفعه ای که تبت خیلی طول کشید و آخرش بالاجبااار بهت آنتی بیوتیک داد...از همین حالا شروع کردم تا کار به اونجاها نکشه... از خدا میخوام زود زود زود خوب شی و مامانی رو دق مرگ نکنی... آخه من میمیرم و زنده میشم وقتی شما مریض میشی... فکر کنم این پارک رفتنهای افراطیت کار دستت داده ... مامان فدات شه زووووود زوووووود زووووود خوب شو... گناهی ب...
13 خرداد 1393

آتلیه 16.5 ماهگی

سلام عشقم 2 اردیبهشت که تولد بهران بود مامانش میخواست ازش عکس بندازه بردش آتلیه منم چون دیگه مشتری ثابت خانوم عکاس شدیییییم...همراهشون رفتیم و کلی ازت عکس انداختم... الان هم عکسات آماده شدن...و عااااااااااااااااااااااااالی البته هنوز فایل عکسها رو ازش نگرفتم وقتی فایلها رو گرفتم...میذارمشون تو وبت عششششششقم میبینی چقدر میبرمت آتلیه ...فدات شم من آخه تو عشقمی...هر لباسی هم خیلی بیاد بهت ...باااااااااااید یه عکس آتلی ای باهاش بندازم برات ...
3 خرداد 1393

اولین رامسررررررررررر

سلام عشقم پنجشنبه یعنی1 خرداد 93 بهمراه خانواده خاله سکینه و بابایی و مامانی به سمت رامسر حرکت کردیم ...       نهار و تو جنگل نور خوردیم و حوالی غروب رسیدیم... شما هم از خوشحالی کم مونده بود بال در بیاری...چون هم عاشق ددری ...هم خاله سکینه و مهرسااااا بابا مجتبی یه خونه توی تنکابن برامون رزرو کرد و شب اونجا موندیم...موقع شام خاله سپیده و عمو احمد هم بهمون پیوستن و جمعمون کامل شد....بعد شام شما رو سپردیم به مامان سلیمه و بابا مجتبی که میخواستن بخوابن و خودمون رفتیم پیاه روی...خیییییلی حال داد. فردا صبحش هم من و بابایی رفتیم پیاده روی کنار دریا...یه شانه به سر هم دیدیم و...خیلی یاد دوران دوتا بودنمون ...
3 خرداد 1393

دینای بیقرااااااااااار

سلام دختر مظلوم و بیقرارم نمیدونم چند وقته چت شده...آروم و قرار نداری... دائم داری لج می کنی و گریه... منو هم به بیقراری و گریه و ناله کشوندی...امروز کلی اشک ریختم و به درگاه خدا ناله کردم ازش خواستم آرامش رو به قلبم بیاره تا بتونم با این لجبازیات کنار بیام... نمیدونم چته ...شاید برای بابات لج می کنی ...امروز بابات دیر میاد ... منم بردومت خونه مامان سلیمه اینا...اونجام همش گریه و زاری و لج می کردی... به دلایل نا معلووووووووووووووووووم... حالم خیییییییییییلی بدهههههههههههههههه حس می کنم برات مادر خوبی نیستم...امروز مامان سلیمه اینو بهم میگفت... حاااااااااااااااااااااااااااااااااااااالم بدههههههههههههههههه ...
31 ارديبهشت 1393

دوشنبه29 اردیبهشت

سلام  عشق من اول یه توضیحی بدم برات که چرا رفتم تو کار روز شمار ...چون یه مدتی بود که همه عکسات میموند من هم تصمیم گرفتم تا جاییکه تونستم هفته ای یکبار هم که شده بیام عکسهای روز به روزت رو بذارم تو وبت تا بعد عذاب وجدان نگیرم...که خاطراتت انبار شده...الان کلی عکس از ماه پیشت مونده... من عاشق عکس...شما هم بامزه و نااااااز مگه میشه عکس نندازم...مگه میشه نذارم تو وبت... تازشم هنوز عکسهای ماههای اولت رو سایزشو درست نکردم...واااااااای بگذیرم ...چند روزی بود که خبر بیماری یکی از دوستانمون رو شنیده بودیم و من حالم خیلی بد شده بود یکشنبه برت داشتم و رفتیم خونه مامان سلیمه اینا...چون حس آشپزی و اینجور چیزا رو نداشتم دوشنب...
31 ارديبهشت 1393