دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

همه فن حریف مامان

سلام دختر نااااااااااازم من مونم شما ژیمناستی؟(چون پاهات 180 درجه باز میشه و انعطاف بدنیت عااااالیه) یا بالرینی؟(چون همش رو انگشتهای پات راه میری) انگلیشی؟(چون ترجمه انگلیسی لغات رو بهتر از فارسیشون تلفظ می کنی و بیشتر دوسشون داری) نقاشی؟(آخه عاشق خط خطی کردن رو دیوار و کتاب و دفتر و لباست و حتی رو تنت هسی) رقاصی؟(چون کوچکترین صدایی که به موسیقی شباهت داشته باشه به رقصت میاره) خواننده ای؟(چون بعد گوش دادن ترانه.مداحی.قرآن و...شروووع می کنی به خوندن یه چیزایی که ما نمی فهمیم) کوهنوردی؟یا سنگنوردی؟یا آکروبات بااااااااااز(چون از هممممممممممه چی بالا میری) آخه دختر من به کتاب خوندنت دل ببندم و بگم اهل درس و کتاب میشی؟؟؟؟؟...
27 خرداد 1393

دینا هیپی

سلام عششششق قرتی ماماااااان یه روز که رفته بودیم خونه مامان سلیمه اینا برای خودت یه تیپ جذذذذاب و جدید درست کردی شدی هیپی و من عاااااشق تیپ سر خودت شدم نمیدونم این کلاهو از کجا پیداش کردیییییی خوشم میاد تو پنهان و پیدا کردن چیزا رو دست ندااااااری.... جدیدا یه چیز که گم میشه و ازت میپرسیم کجا گذاشتی .... ما رو به محل اختفای اون چیز میبری...فدااااااای عقل و هوووووشت ...
27 خرداد 1393

نماااااااااااااز خون مامان

سلام عشششششششششششقم امروز بیرون کار داشتم و چون شما خواب بودی گذاشتمت پیش بابایی وقتی برگشتم با این صحنه مواجه شدم کلللللللللللی هم قربون صدقه جفتتون رفتم جدیدا تا نماز میخونیم میگی (اَماس) و سجاده رو پهن میکنی و کلی سلام و صلوااات و... من فدای تو دختر نماز خون و مومنم بشششم...نمیدونی چقدددر آرزو دارم مث پدر مادرت شییییی آرزوی شوهر مومن و داشتم که برآورده شد...خدا این دعام رو برآورده کنه دیگههههههههههه میدونی دلم میخواد عییییییییین سمانه دذختر عموی بابات شی...عاااشق همممممه چیزشم هممممممممه جوره دوست دارم مث اون شی...همممممه جوره...یعنی مییییشه ...
25 خرداد 1393

آشپز باشی

سلام عسل عسلی مامان از اونجاییکه شما غذا نمیخوری و باید با هزااااااار کلک غذا بدیم بهت و از وقتی هم که مریض شدی بدترررررررر شد این حالتتتتتتتتتتتتت و صبحانه رو که انقددددددر مفیده اصلا نمیخوریییییییییی من بیچاره روزها میذارمت رو کابینت و همینطور که با چیز میزا بازی می کنی بهت غذا میدم (البته چند روزیه که این کلک هم کارساز نیست و هرچی دادم بهت تف میکنی...یا اینکه روت رو بر میگردونی) خلاصه این عکسها مال یکی از روزهاییه که کلک آشپز باشی رو برات زدم داری بازی هوشت رو دونه دونه میندازی پایین تا من مجبور شم برشون دارم و وقت نکنم بهت غذا بدم اینجا هم از بابات خواستی مث تو دم کنی سرش کنه ...
25 خرداد 1393

سخنگوی مامان

سلاام عششششقم امروز خداااااا رو شکر حالت بهتره... منم انرژی گرفتم و اومد خبر از یههههه عاااالمه کلمه و جمله ای که میگی بدم.. عشقم تقریبا همه چی رو میگی...اما باز هم هر وقت دلت بخواد... مثلا کتاب داستانت رو گرفتی و به عکس تولد نگاه کردی و گفتی تولدت مبارک...منم آخه قبلاها هر چی می گفتم نمیگفتی... کلماتی رو که یادمه میذارم...هر چند از کارها و کلماتت همش کلی رو بعدا یادم میاد... البته سعی می کنم کلماتی رو که جدیدا میگی رو بنویسم ...قدیمی ها رو قبلا نوشتم دیگه... کیک.پارک.ددر.تاب تاب.بابایی.باباجی.مامانی.آگائه(همون آقاهه).مامانی جوجوبه اِده. بابا اب به اِده.بابا اَفت(بابا رفت).اینا منه(اینا مال منه).اَ دَ(تهدید برای ...
15 خرداد 1393

تب لعنتی

سلام عششششششششقم چند روزیه مدام تب می کنی و من در عذاااااااااابم همش بهت دارو میدیم تا تبت رو کنترل کنییم...اما بعد چند ساعت تبت برمیگرده همش هم دعا می کنم ...تبت باز نیاد سراغت اما نمییشه... دکترت گفته ویروسیه و نیازی به آنتی بیوتیک نداره... اما من از ترس اینکه نکنه مث اون دفعه ای که تبت خیلی طول کشید و آخرش بالاجبااار بهت آنتی بیوتیک داد...از همین حالا شروع کردم تا کار به اونجاها نکشه... از خدا میخوام زود زود زود خوب شی و مامانی رو دق مرگ نکنی... آخه من میمیرم و زنده میشم وقتی شما مریض میشی... فکر کنم این پارک رفتنهای افراطیت کار دستت داده ... مامان فدات شه زووووود زوووووود زووووود خوب شو... گناهی ب...
13 خرداد 1393

اولین رامسررررررررررر

سلام عشقم پنجشنبه یعنی1 خرداد 93 بهمراه خانواده خاله سکینه و بابایی و مامانی به سمت رامسر حرکت کردیم ...       نهار و تو جنگل نور خوردیم و حوالی غروب رسیدیم... شما هم از خوشحالی کم مونده بود بال در بیاری...چون هم عاشق ددری ...هم خاله سکینه و مهرسااااا بابا مجتبی یه خونه توی تنکابن برامون رزرو کرد و شب اونجا موندیم...موقع شام خاله سپیده و عمو احمد هم بهمون پیوستن و جمعمون کامل شد....بعد شام شما رو سپردیم به مامان سلیمه و بابا مجتبی که میخواستن بخوابن و خودمون رفتیم پیاه روی...خیییییلی حال داد. فردا صبحش هم من و بابایی رفتیم پیاده روی کنار دریا...یه شانه به سر هم دیدیم و...خیلی یاد دوران دوتا بودنمون ...
3 خرداد 1393

دینای بیقرااااااااااار

سلام دختر مظلوم و بیقرارم نمیدونم چند وقته چت شده...آروم و قرار نداری... دائم داری لج می کنی و گریه... منو هم به بیقراری و گریه و ناله کشوندی...امروز کلی اشک ریختم و به درگاه خدا ناله کردم ازش خواستم آرامش رو به قلبم بیاره تا بتونم با این لجبازیات کنار بیام... نمیدونم چته ...شاید برای بابات لج می کنی ...امروز بابات دیر میاد ... منم بردومت خونه مامان سلیمه اینا...اونجام همش گریه و زاری و لج می کردی... به دلایل نا معلووووووووووووووووووم... حالم خیییییییییییلی بدهههههههههههههههه حس می کنم برات مادر خوبی نیستم...امروز مامان سلیمه اینو بهم میگفت... حاااااااااااااااااااااااااااااااااااااالم بدههههههههههههههههه ...
31 ارديبهشت 1393