دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

اولین رامسررررررررررر

1393/3/3 8:47
452 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقممحبت

پنجشنبه یعنی1 خرداد 93 بهمراه خانواده خاله سکینه و بابایی و مامانی به سمت رامسر حرکت کردیم ...       نهار و تو جنگل نور خوردیم و حوالی غروب رسیدیم...

شما هم از خوشحالی کم مونده بود بال در بیاری...چون هم عاشق ددری ...هم خاله سکینه و مهرسااااا

بابا مجتبی یه خونه توی تنکابن برامون رزرو کرد و شب اونجا موندیم...موقع شام خاله سپیده و عمو احمد هم بهمون پیوستن و جمعمون کامل شد....بعد شام شما رو سپردیم به مامان سلیمه و بابا مجتبی که میخواستن بخوابن و خودمون رفتیم پیاه روی...خیییییلی حال داد.

فردا صبحش هم من و بابایی رفتیم پیاده روی کنار دریا...یه شانه به سر هم دیدیم و...خیلی یاد دوران دوتا بودنمون کردیم...

بعد صبحانه پیییش به سوی تلکابین رفتیم...خیلی حال داد تا حالا از ارتفاع به اون بلندی زمین و ندیده بودم...البته اگه هواپیما رو حساب نکنمهااااااااااا...خلاصه اون بالا انقددددددددر سرد بود که نگو برعکس پایین که از گرما شرشر عرق می ریختیم ....

بالا که رفتیم یه فوتبالیست دیدیم به اسم صادقی و شما و بابایی باهاش عکس انداختین...

بعد هم من عکس با لباس گیلانی انداختم که خیلی بانمک بود...دوست داشتم بابایی هم بیاد ...اما خجالت می کشید...دفعه بعد حتما با اون و شما عکس میندازم...

اون بالا به دیدن مناظر مختلف و چیک چیک عکس انداختن گذشت و شما هم حسسسسابی شیطونی کردی وکلی هم خسته شدی انقدر که برگشت تو تلکابین شیر یا به قول خودت جوجوبه خوردی و خوابیدی...البته موقع رفت هم جوجوبه خوردی...اما فقط شارژ شدی برای شیطونیهای بیشتر...

پاییین هم که اومدیم نزدیک دریا بساط کردیم و نهار و گشت و گذار و ...غمگینبرگشششششششششت...

موقع برگشت همش دوست داشتی بری پیش مهرسا و خاله سکینه و همونجا تو بغل خاله سکینه خوابت برد...خیلی خوشحالم که بچه لوس و وابسته ای نیستی...با همممممه میسازی و من اگه کاری داشته باشم و مجبور شم پیش یکی بذارمت ...شما میمونی ...قربون دختر بسااااااااازم بشم من...

خلاصه شاممون رو تو جنگل سیسنگان خوردیم و خداحافظی با بقیه و خونه ...

خیلی تو راه وروجک بودی و همه رو اذیت می کردی...هم اذیت هم بغل و بوس...و این دور ادامه داشت...همش از پشت بابای منو بغل میکردی و سرشو میبوسیدی...بعد میرفتی طرف بابات و ما نمیذاشتیم ...بعد منو تند تند میبوسیدی بعد مامان سلیمه...فک کنم از اینکه یه ددر درست و حسابی اومده بودی خوشحال بودی و داشتی تشکر میکردی...تو راه انقدددددددددددر جوجوبه خوردی که ترکیدی همون تو ماشین به زووووور خوابیدی و تا صبح هم جوجوبه نخواستی...از بس خسته بودی...البته هنوز هم خوابی و من از فرصت استفاده کردم دارم وبتو آپ می کنم چشمک ...البته خونه مث بازار شام شده...وقت نمیکنم عکس بذارم...بعدا عکسهات رو میذارم

قبل رفتن...طبق معمول  پیاده روی در رمپ

تو ماشین جوجوبه خوردی و لالااااااااااااکردیییییییی

ببین چه بامزه دستت رو گذاشتی زیر سرت و لالا کردی

نهار...جنگل چمستان نور

طبق معمول غذا دهی مهرسا به شما

ببین چجوری خیارشورای تند رو میخوری؟؟؟؟؟؟؟

اونجا یکسری گاو بودن که بابایی شما و مهرسا رو برد پیششون...بعد بقیه بهتون پیوستن

تو راه اذیت کنون مامان سلیمهههههه

رسیدیم تنکابن

شیطنتهای پسرونه عشق مامان...

اون شب شما و بابات و مامان سلیمه موندین خونه و بقیه رفتیم پیاده روی یک حااالی داد که نگو

حرکت به سمت رامسرررررررر:

رسیدیم تلکابین و داشتی تو پارک بازی میکردی...البته چشمت به مهرسا بود

رفیقای فابریکمحبت

مدتیه عاشق پول گرفتن از دستگاه شدیخندونک

در انتظار برای سوار شدن تلکابین...باز هم چشمت به مهرسا ایناست که سوار شدن و دارن میرن

بالاخره سوار شدییییییییییم

فداای دختر کنجکاوم بشم که چشم از زمین بر نمیداااااره

اینام دوتا پشت و پنااااهمووووووووووونمحبت

مامان سلیمه میترسه و چشماشو میبندهخندونک

جیگرتو برم که کلی نگاه کردی و یکهو انگار سرت گیج رفت و چشماتو گرفتی...بغل

اینجا هم بام شهر بود

عاشق دختر این خانواده خارجی شده بودی و همش باهاش بازی میکردی

جنگل و دریا در کنار هم

چون صبحانه نخورده بودی برات سیب زمینی سرخ کرده گرفتیم

بقیه خواستن برن بالاتر و من که از ارتفاع میترسم با مامان سلیمه موندیم پایین

این هم صادقی فوتبالیسته...که تا مارک لباسشو دیدی گفتی ای سیهههههه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آنيسا
5 خرداد 93 14:43
همیشه خوش باشین