دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

چریک کوچولو

سلام عشششششقم یه روز که خونه مامانی اینا حموم رفتی...چفیه سرت کردم تا موهات خشک شه... رو پشت مامانی خوابت نبرد و اومدی پایین شیطونی ...و گیر دادی به مفاتیح مامانی ببین شکلت چه خنده دار شدههههه داری به خنده هامون میخندی ...من فداااااااااااات...همیییشه بخند نمیدونم چیچی می گفتی اما همش با خودت مثلا قرآن میخوندی...قبول باشه عشششقم برای ما هم دعا کن قربون جدددددددددددت خونه که اومدیم مستقییییییییییم رفتی سر وقت استخر پر نینیت ...
25 ارديبهشت 1393

اولین بازار هفتگی

جا مانده از 18-17 ماهگی سلام عشششقم 5 شنبه هفته قبل یعنی 18 اردیبهشت مامان سلیمه اومد پیشمون و موقع ظهر باباعبدل اومد دنبالش تا برن بازار هفتگی و من و شما هم مثل همیشه چترمون و پهن کردیییییییییم اولش رفتیم پنجشنبه بازار نزدیک امامزاده عباس تا قبل خرید زیارت هم کنیم... قبل رفتن تو کوچه خودمون اما متوجه شدیم دیگه اونجا بازار نمیشه و بعد زیارت برگشتیم بازار نزدیک اداره بابایی بستنی خوری با مامانی تو بساط یه پلاستیک فروش این گربه رو دیدی و نشستی و شروع کردی به میو میو کردن... منم برات خریدمش...عاشقشی ...
25 ارديبهشت 1393

ولیمه دختر عمه من

سلام عشق مامان چند هفته پیش ولیمه دختر عمه ام بود و من به خاطر شما که عااااشق جمعی اینهمه راه تا فریدونکنار وروجکیهات تو ماشین رو تحمل کردم (آخه شما تو ماشین پدر آدموووووووووووو در میاری) قبل حرکت اول مجلس لج کردی و خواستی همراه بابات بری تو مردونه...همه دلخور شدن و آوردیمت بالا ...و کلا داشتی خورده میشدی...بجای قند و نبات و شیر شکلااااااات فدات شم منننننننننننننن این دو تا خوشگل بچه های دختر عموی منن شما و امیر علی...البته با بدبختی عکس انداختیم...مگه یه جا میموندیییییین و شام و همنشینی با مامان سلیمه اینجام آخر مجلسه که با خانواده پدری من و زندایی عکس انداختین...
25 ارديبهشت 1393

گردش مادر دختری

جامانده از 17-16 ماهگی عسلم یه روز که خیلی عشق ددرت گل کرد و پدر مامانی رو تو خونه در آوردی برت داشتم و بردمت بیرون تا شاید آروم شی ...اون هم ساعت 12 ظهر برگشتنی هم برات یه دمپایی عین دمپایی خودم که عاشقشی و به زور از پام در میاری خریدم فدای پاهات شه مامااااااااااااااااااااااااااااااااااااان   ...
25 ارديبهشت 1393

آخرین جنگل 16 ماهگی

جمعه هفته پیش یعنی19 اردیبهشت 93 بهمراه خانواده خاله سکینه اینها رفتیم جنگل و خیلی هم خوش گذشت...این هم عکسهاش این عکس شما و مهرسا جون (دختر خاله سکینه)و فاطیما جونه(دختر خاله فرزانه) اینجا سه تایی پفک خوری راه انداختین از سمت راست:مامان هاجر(زن عموی من که از بچگی بهش می گفتیم مامان).خاله سکینه(دختر عموم).مامان سلیمه(مادرم...و عشق دوتامون).خاله فرزانه(دختر عموم که عااااشقشی) از بس پفک خوردی تشنت شد و فاطیما بهت یه پیاله پر آب داد و شما تا تهش رو خوردی... تو و خاله فرزانه که عاشقشی این آقای194 سانتی هم پسرعموم ارسلانه که تا می ب...
23 ارديبهشت 1393

روز پدررررررررررررررر مبارک

روز پدر رو به همممممممممممممممه باباهای خوب و مهربون تبریک میگم مخصوصا بابای خوب خودم که همییییییشه برام مثل یه دوست بوده و دوستیش باعث شده مجردیم به گدایی عشق از این و اون نگذره پدر خوبم دوست دارم و بودنت گرم ترین پناهه واسه بودنم همینطور هم روزت رو از طرف دینا عشقم و عشقت بهت تبریک میگم امیدوارم سالهای سال باشی و من و دختر نازم از وجودت و حضورت لذت ببریم   مجتبی عشششششششقم روز مرد رو بهت تبریک میگم و باز هم برای هزارمین باااااااار میگم که خیلی خوشبختم که چون تویی رو دارم و امیدوارم سالهاااای سال عاااشقانه با هم و در کنار دینای نازمون زندگی کنیم دوستت داریییییییییییم...روزت مبارک روزت ...
22 ارديبهشت 1393

گردش با پدر

سلام عشقم چند وقت پیش بابایی حالش خوب نبود و زودتر اومد خونه...شما هم حوصلت مث میشه سر رفتههه... منم از فرصت استفاده کردم و کلی شیرش کردم که اگه بری بیروووووون دور بزنی حالت بهتر میشه و... خلاااصه بابایی هم که مهربوووووووووووون حاضرت کرد و با خودش برد بیروووووووووون (این هم عکساااااااااااش) قبل از رفتن دینا در کوچه دینا در پارک شهرداری قربون طرز ایستادن شم منننننننننننننن اما چون حالش زیاد خوب نبود...زودی برگشتین و یه روز دیگه بردت پارک شادی... اینم عکساش فدااااااااااااااای...
22 ارديبهشت 1393

17 ماهگیت مبارک عششششششششششقم

سلام عششق زیبااااااای مامان 17 ماهگیت مباااااارک فدات شم که روز به روز داری خوشششششششگل تر میشی و از همممممممه نینیهای دور و برمون ناااااز تر و خوشگل تر و خوش اندام تر شدیییییییی فدات شم که هر روز از خواب پا میشی ناز تر از دیرووووووزی فدات شم که روز به روز داری رمانتیک تر میشی و من یک کمی هم به همین خاطر ناراحتم (آخه دوست ندارم خیلی رمانتیک و احساساتی باشی...چون خدای نکرده تو این دنیای بیرحم زودی از دلهای بیرحم دلخور میشی و میشکنی...ماشالله ما هم تاااااااااااااااا دارییییییییییم دلهاااااای بیرحم دور و برمووووووون) مثلا اگه کار دی کنی و بهت اخم کنیم ...بدو بدو میای بغلمون میکنی و بوس بااارون تا ببخشیمت جدیدا خیلی ...
22 ارديبهشت 1393

3 حادثه بد به خیر گذشت

سلام عششششششششششششششششق مامان خدا رو برای هزارمین بار شکر می کنم که هستی و هستم تا از بودنت لذت ببرم عشق مامان چند وقتیه بابایی خیییییلی حواس پرت شده و همش ناخواسته بلا سرمون میاره 1.چند روز پیش که رفته بودیم بیرون ...وقت برگشتن شیشه سمت خودش رو که داد بالا ..شیشه سمت ما رو هم میده بالا در حالیکه شما سرت رو از شیشه بیرون کرده بودی و داشتی دنبال دوچرخه نوه همسایه می گشتی و اگه من حواسم نبود و شیشه رو پایین نمیدادم خدااااااااااااااااااااای نا کرده گردنت.... منم کلی عصبانی شدم و مضطرب و گفتم لزومی نداره شیشه سمت منو بالا بکشه خودم به وقتش این کارو میکنم...البته تاثیری نداشته و دیروز بااااااز هم داشته دست شما رو لای پنجره می...
20 ارديبهشت 1393