دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

11ماهگی گل خونه

سلام گل ناااااااااااازم 11 ماهگیت مبارک گل قشنگم انشالله 11 ساله شییییییییییییی انشالله 111 ساله شییییییییییییییییییییی با لاخره دخمل مامان 11 ماهش شدی و مامان از خوشحالی کم مونده باال در بیاره آخه هنوز باورم نمیشه اون روزهای تلخ و شیرین گذشت و شما داری کمکم 1 ساله میشی و به قولی از آب و گل در میای میدونی مامان فدااااااااااا من تو خونه بابایی که بودم دست به سیاه و سفید  نمیزدم بعدش هم که اومدم تو خونه خودم کار خیلی زیادی نبود که  انجام بدم و سرم رو به کارهای هنری و چیزای دیگه گرم می کردم اما وقتی شما قدوم مبارکت رو تو خونمون گذاشتی یکهویی کللللی کار ریخت سرم من هم که تک و تنها نمیدونستم چه کنم حتی نمید...
30 آذر 1392

اول محرم و ادای نذری مامانی

سلام نااااااااااااز مامان وقتی شما برای ما ناز می کردی و نمیومدی مامانی(مادر خوبم) برای اومدنت نذر کرد و حالا که شما قدم رنجه فرمودید نذرش رو ادا کرد (نذرش شام دادن به هیئتی های جامخانه بود) تاااااازه گوسفند هم کشتیم خلااااااااصه اولین روز ماه قمریمون با نذری پزون برای نازدونمون شروع شد خییییییلی هم خوش گذشت و جااای همه دوستان رو خالی کردیم علی الخصوص دوستانیکه تنهایی رفته بودن رامسر و جامونو حسسسابی خالی کرده بودن رو چون از اون روز تا حالا دارن دیییییییییوانه میشن که چرا حضور فعال نداشتن مخخخصوصا سر سفره شاااام عزیزم از خداجون ممنونم که نذر مامانی رو براورده کرد امیدوارم نذر هممه رو براورده کنه   ...
30 آذر 1392

دختر هیئتی منننننننننننننننننن

سلام ناااااااااااازدار خانووووووم                                      سلام هیئتی خانوم                                                                س...
30 آذر 1392

اندر احوالات این روزهای گل خونه

سلام گل مامان این روزها برات روزهای خوبیه چون عمه مهربون از تهران اومده و دل کوچولوت که براش تنگ شده بود حالی گرفته خانومی نمیدونم چرا ولی به عمه مهربون خییلی علاقه نشون میدی......از کجا فهمیدم؟...از اونجاییکه با تنها کسیکه پشت تلفن حرف میزنی اونه...تاااااااااازه به حرفاش هم خیلی گوش میدی روز جمعه که برای دیدنشون رفته بودیم خونه مامی یه چیزایی در گوشت گفت که شما برخلاف همیییشه آروم آروم  نشستی و اصلا نه از خودت صدا در آوردی نه حرکات آکروباتیک همیشگیت رو داشتی خیلی جالب بود من هم چون دختر خوبی شدی و چون عمه مهربون رو خیلی دوست داری تصمیم گرفتم هفته دیگه ببرمت خونشون ...خوشحالی مگه نه ...پس همینطور خانوم باش و اذیتم نک...
30 آذر 1392

پیاده روی های دخملیییییییییییییییییی

سلام ناز ناز مامان دخمل خوشگلم شما همونطور که قبلا به استحضارتون رسوندم از 15 مهر ماه شروع کردی به راه رفتن بدون کمک اما یک کمی می ترسیدی و از وقتی پانیذ روز عید غدیر اومد اینجا و شما راه رفتنش رو دیدی ترست ریخت و راه رفتنهات بیشتر شده حالا هم که حدود یک ماهی از اولین گامهای بدون کمکت می گذره همش داری راه میری و آتیش می سوزونی انقدددددددددر هم راه رفتن رو دوست داری که یه لحظه هم نمی شینی و همش میخوای راه بری آخه جاان دلم تاااااازه یک کمی پر شده بودی با اینهمه پیاده روی که در طول روز داری اگه سنگ هم بخوری آب می کنی کههههههههههههههه خلااااصه دیگه تو خونه آروم و قرار نداری حتی دیگه چهار دست و پا هم نمیری و یکسره راه میری ...
30 آذر 1392

در تب و تاب عید غدیییییر

سلام خوشگل مامان هفته قبل عید غدیر برای ما سه تا هفته پر تب و تابی بود چون همش در حال شست و شوی و رفت و روب وخرید و بازار روی بودیم شما هم از اینهمه تب و تاب هم خسته و  هم سرگرم شدی یکی از همین روزا که ما مشغول شست و شو بودیم شما رو بخاطر اینکه بوی اسید اذیتت نکنه فرستادیم خونه مامی و اونجا چند ساعتی مهمون کوچولوی خون عشقت بودی و با مامی مهربون کلللی بازی کردی وکللللی براش آتیش سوزوندی .  اونجا با هم کلی هم خوردییییییییین کلی کلاغ پر بازی کردییین و از زیر میز رفتن گرفته تا بالای مبل رفتنرو بارها و بارها انجام دادی و مامی گناهی هم دنبالت میدوید آخرش هم که دیگه نایی براش نمونده بود به بابایی گفت دینا خیییییییلی شیطو...
30 آذر 1392

اولین عید غدیر سید خانوم

سلام سیده خانوم مامان سلام سید کوچولوی خونه مااااااااااااااااااااااااااااااااااا سلام عشششششششششششششششق  بزرگ مامان سلام خوشگللللللل ترین دختر دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا الهی من فدات شم که سید کوچولوی ما هستییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خانوم خانومای مامان عییییییییدت مبارک الهی 100 ساال دیگه هم عیدا رو باشی و سالم و موفق باشی فدات شم که به قول بابات (بابایی هر جای جدید یا عید میشه میگه )تو پارسال نبودی اما امسال هستی ممنون که اومدی مممنون که قدم رنجه کردی و اومدی و ما رو از تنهایی در آوردی ممنون که به خاطر دل من و بابایی از بهشت خدا دل کندی و اومدی خونه ما عسلی مامان ...
30 آذر 1392

اولین عید قربان دخمل ناااااااااازم

سلام خوشگل خوشگلا عیدت مبارک خااانوم  این عید هم مثل عید غدیر عید شماست دیگه چون پیغمبر نسلش به حضرت ابراهیم میرسه و شما هم نوه اونایی خوشگل مامان پارسال تو راه رسیدن بهم بودی و منم شاد و سرخوش از اومدنت امسال هم اولین عیدته و اگه بدونی بابایی جونی چقدر ذوق داره و بخاطر ورود و وجودت امسال هم گوسفند گرفته برای قربانی  البته این دومین گوسفندیه که برات قربانی میکنه دمش گرمه دییییییییگه  دینا خانوم خییییلی خوش شانسی چون خانواده من همین یه نوه رو دارن و دایی جون هم تازه نامزد کرده و تا نینی بیاره اوووووووووووووو خیلی مونده و شما یکه تاز میدون عشق ورزیشونی و همممممه از دایی و زندایی گرفته تا بابایی و مامانی عاا...
30 آذر 1392
1