دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

خرگوش کوچولو

سلام خوشگل و نااااااااااازم مدتیه موهات بازم بلند شده و تصمیم داشتم برای سومین بار ببرمت آرایشگاه و تا اینکه به فکرم رسی موهاتو گوش خرگوشی ببندم...و بله فکرم درست بود و خیییییییلی بهت میاد و همین باعث شد از کوتاه کردن موهات منصرف شدم البته شما هم خانوم تر و حرف گوش کن تر شدی و کمتر به موهات دست میزنی این عکسها هم مال وقتیه که بابا عبدول اومده بود دنبالمون که ببرتمون خونشون و من هم تو ماشین برای بار دوم موهات رو خرگوشی بستم تاریخش رو یادم نیست ...ولی میدونم مال اوایل ماه رمضونه قربونت برم که اینطوری تو فکرییییییییییییی عکسای پایین هم مال یه دفعه دیگست قربون محکم بغل کردنت با اح...
1 مرداد 1393

جامخانه

سلام عشششششششششششقم همین الان کلی مطلب نوشتم و عکس گذاشتم و همه اش پرید بگذریم...اوایل ماه رمضون یه روز رفتیم روستای پدر  مادر من به خونه قدیمی پدر بزرگ و مادر بزرگم که توش 7 تا دختر بدنیا اومدن و به ثمر رسیدن... جاییکه دوتا فرششششششته زندگی می کردن که آزارشون به مورچه هم نرسید و بعد هم تو همون خونه رفتن پیش خدااااااااااا...خدا بیامرزتشون خدا رو شکر خاله هام بعد اینهمه سال از فوت اون دوتا فرشته مهربون ...خونشون رو نگه داشتن و هر از گاهی هممون توش جمع می شیم و دل اونا رو شاد می کنیم هر چند سال هم به تعدادمون اضافه میشه...که البته امیدوارم هرگز از این گروه کسی کم نشه و هر روووز بهمون اضافه شن خلاصه ...جونم ب...
1 مرداد 1393

19 ماهگیت مبارک عشقم

دسلام عشق قشنگ مامان 19 ماهگیت مباااااااااااااااااااااااااااااارک...الهی ساااااااااااال های سااااااااااااااااااال زنده باشی و شاد و موفق ببخشید عسلکم که دیر بهت تبریک گفتم آخه شارژ اینترنتمون تموم شده بود و مامان سلیمه اینام مهمون داشتن و ما یه هفته ای بود که اصلا خونه نبودیم و نمیشد بیام و به وبت سر بزنم...اما همین که اونجا تو جمع بودی و خیلی بهت خوش میگذشت برام کافی بود با همه جور بودی و کلی شیرین زبونی می کردی و هممممممه قربون صدقت می رفتن مامان فدااااااااااای دختر شیرین زبوووووووووووووونش بره عزیزم کلی ازت عکس دارم  که باید به دل فرصت ردیفشون کنم و وبت رو تکمیل کنم فعلا باااااااااااااااااااااااااااااای ...
1 مرداد 1393

عروسی

سلام دختر کوچولوی نااااازم قبل ماه رمضون چند تا عروسی دعوت بودیم ...که باحال ترینش عروسی پسر عموی خوششششگلم مهرداد بود...و چون لباس خودم سرمه ای بود و من عاشق اینم که کل خانواده با هم ست کنیم برای شما هم دنبال یه پیراهن جین بودم ...و چون دیدم پیراهن های جین موجود خیلی ساده و البته گرونن از هنر خودم استفاده کردم و برات این پیراهن چین چینی رو درست کردم که خیلی هم بهت میااااااد مبارک دختر نااااااااااازم باشه...به امید روزیکه بزرگ شی و برات مدل به مدل مانتو درست کنم و حالا میریم سراغ عکسامون...البته اینو هم بگم که شما کلی خوش گذروندی و نینای کردی فدای دختر خوش مشربم بشم مننننننننن آبمیوه تعارف کردن و شما کلی آب...
19 تير 1393

تب فوتباااااااااااااااااال

(جامانده از قبل ماه رمضان) سلام عسل مامان و بابااااااااااااااااا روزیکه ایران به جام جهانی رفت شما 6 ماهت بود و تازه از بیمارستان مرخص شده بودی (بخاطر واکسن 6 ماهگیت)و روزهاییی هم که ایران بازیهای جام جهانیش رو انجام میاد باید واکسن18 ماهگیت رو میزدی که بخاطر سرماخوردنت واکسنت عقب افتاد... اون روزها بابایی خیلی شور و شوق داشت و شما هم پا به پاش مینشستی و فوتبالها رو دنبال میکردی... بابایی هم برای رفیق و همدم کوچولوش لباس تیم ملی خرید و اون روزها با اینلباست میبردت پارک. روزی هم که ایران آخرین بازیش رو داشت ما و دخترهای خاله میترا و دوستاشون همه با هم رفتیم پارک شهرداری و از اونجا بازی رو تماشا کردیم که خیلی هم حال داد...
18 تير 1393

دینا و رونیا در فان پارک

سلام عشق شیطون بلای مامان قبل ماه رمضون یه روز با رونیا جونی و مامانش قرار گذاشتیم ببریمتون فان پارک اون روز بد اینکه از خواب پاشدی لباس عوض کردیم و رفتیم پااااااااااارک این هم شیطونیاتون به روایت عکس قبل رفتن...قربون اون موی خوشگلت برم منننننن اون روز یکی از عروسک سه قلوهاییکه دایی خریده بود هم همراهت بود این هم دوست جونت رونیاااااااااااااااااا عااااشق این درخت شده بودی و همش میگفتی:  اَپِل...اَپِل با این سرسره بادی جریانات داشتیم...شما اول رفتی روش بومبَلَ بوم بَم کردی و خیلی خوشت اومد ازش...بعدش خواستی از پله هاش بری بالا نشد......
17 تير 1393

روزهای اول ماه خداااااااااا

سلام عششششششششق مامان اول از همه بگم که دیگه حالت خوب شده و بعد 3 روز تب شدید و بعدش هم اسهال خدااااااااااااا رو شکر حالت خوب شد اما یه عااااااااااااااالمه لاغر شدی البته اینم بگم که خیلی زود چاق و لاغر میشی و این میتونه برای آیندت خیلی خوب باشه اصلا من همه سختیها رو برای شیر مادر خور کردنت کشیدم که در آینده چاق نشی و مث خودم دائم به رژیم نباشی...اینو شدییییییییییییدا مدیون مامانیهاااااااااا چون شما عملا شیرمو ول کرده بودی و من چند ماه با راهکارهای مختلف به زووووووووور شیر مادری نگهت داشتم....بگذریییییییییییییییم...خدا رو شکر خوب شدی اما از اول ماه رمضون تا حالا که 10 روز گذشته از بس شب بیداری کشیدم ... دیگه نای آپ...
16 تير 1393

نهمین سالگرد عقدموووووووووووون

سلام یکی یه دوووووووووونم یه روز مونده به ماه رمضون نهمین سالگرد عقد من و بابایی بود و قرار بود همون روز واکسنت رو بزنیم و چون شب قبلش رو خوب نخوابیده بودی و نذاشته بودی من هم بخواابم فرستادمت خونه مامان سلیمه و خودم یه دل سیییییییییییییر خوابیدم... بعدش شما و بابایی اومدین و من داروت رو دادم و پییش به سوی مرکز بهداشت رفتیم برای زدن واکسن که گفتن امروز نمیزنن و فقط یکشنبه هاااااا و ما هم خوششششششحااااال برگشتیم و خواستیم بریم رستوران و از مرخصی بابایی استفاده کنیم که شما خواااااااااااابت برد و بااز هم دیپورت شدی خونه مامان سلیمه و ما بدووووووون شما رفتیم رستوران بعدش هم رفتیم بازار و بابای برای خانوم گلش ...
9 تير 1393

غووووووووووول 18 ماهگی

سلام عشق مامان بالاخره بخت واکسن 18  ماهگیت وا شد و روز اول ماه رمضون ساعت 9 صبح واکسنت رو زدیم نگم که تو بهداشت چه جیغ و دادی راه انداختی و قد و وزنت رو هم با بدبختی گرفتیم نه که چند تا دانشجوی لباس سفید پوش بودن و شما به خیالت کلی دکتر ریختن سرت خلااااااااصه بهت قول دادیم بعد واکسن برات بست(بستنی)بخریم و همین کارو هم کردیم خونه که اومدی اولش یک کمی نق نق کردی...بعدش به لطف عکاس بازیهای مامانی...خندیدی چشمت به عشق جدیدت(عمه مایده)که افتاد خووووووب خووووووب خوب شدی انقدر هم بهش چسبیده بودی که حتی دستشویی هم نمیذاشتی بره اینجا هم داری بازی دینا کو میکنی...فدات شم که فکر میکنی ا...
9 تير 1393