جامخانه
سلام عشششششششششششقم
همین الان کلی مطلب نوشتم و عکس گذاشتم و همه اش پرید
بگذریم...اوایل ماه رمضون یه روز رفتیم روستای پدر مادر من
به خونه قدیمی پدر بزرگ و مادر بزرگم که توش 7 تا دختر بدنیا اومدن و به ثمر رسیدن...
جاییکه دوتا فرششششششته زندگی می کردن که آزارشون به مورچه هم نرسید و
بعد هم تو همون خونه رفتن پیش خدااااااااااا...خدا بیامرزتشون
خدا رو شکر خاله هام بعد اینهمه سال از فوت اون دوتا فرشته مهربون ...خونشون رو نگه داشتن و
هر از گاهی هممون توش جمع می شیم و دل اونا رو شاد می کنیم
هر چند سال هم به تعدادمون اضافه میشه...که البته امیدوارم هرگز از این گروه کسی کم نشه و هر روووز
بهمون اضافه شن
خلاصه ...جونم برات بگه که اون روز هممون جمع شدیم تو خونه مادربزرگه و شما هم که نبات مون بودی
با شیرینیهات دل همه رو میبردی...
و صد البته به خودت هم خییییییلی خوش گذشت که تونستی از آپارتمان سیمانی
تمام روزت رو تو یه جای سرسبز و قشنگ پر گل و دار و درخت بگذرونی
خوب خدا رو شکر ...منم شادم به شادی شماااااااااااا...این یعنی معنای تمام و کمال مادر بودن
یعنی خوش باشی به خوشی بچت و غمناک باشی از غمش
عسل عسلی من ...خلاصه اینکه اون روز آزادت گذاشتم و شما هم تا تونستی پابرهنه تو خاکها
و علفها واسه خودت گشتی...تاااااازه تو حوض آب هم کلی آب بازی کردی ...که البته آبش یخ یخ بود
همش دلم میلرزید که نکنه سرما بخوری و اما پا رو دلم میذاشتم و به خودم می گفتم بذار همه چیو
تجربه کنه و نازک نارنجی بار نیاد