دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

ماه تولد ماماااااااااااااااااان

سلاااااااااااااااام خوش قد و بالاااااااااااااااااااای من سلام دختر زیباااااااااااااااااااااااااااااااااای من سلام جیییییییگر طلای من عسل مامان بالاخره ماااااااااه تولدم رسید و باز هم یه سال بزرگتر شدم امسال دومین سالیه که تولدم رو با شما جشن می گیرم وای که چقدددددر داشتنت خوبه ...وای که چقددددددددر از اینکه دختر نااااااااااااازی مث تو دارم خوششحاااااااااااااااااالم وای که چه حااااااااااااالی میده مامان تو بودن(البته اگه وقتاییکه غذا نمیخوری رو فاکتور بگیرم ) وااااااااای دختر یکی یدونم...چقدر شیرییییییییییینی...مث شکلات دینای من ..دینای مهربونم...24 این ماه من 32 سالم تموم میشه و میرم تو33 سالگی (میرم تو عدد شم...
4 مرداد 1393

خرگوش کوچولو

سلام خوشگل و نااااااااااازم مدتیه موهات بازم بلند شده و تصمیم داشتم برای سومین بار ببرمت آرایشگاه و تا اینکه به فکرم رسی موهاتو گوش خرگوشی ببندم...و بله فکرم درست بود و خیییییییلی بهت میاد و همین باعث شد از کوتاه کردن موهات منصرف شدم البته شما هم خانوم تر و حرف گوش کن تر شدی و کمتر به موهات دست میزنی این عکسها هم مال وقتیه که بابا عبدول اومده بود دنبالمون که ببرتمون خونشون و من هم تو ماشین برای بار دوم موهات رو خرگوشی بستم تاریخش رو یادم نیست ...ولی میدونم مال اوایل ماه رمضونه قربونت برم که اینطوری تو فکرییییییییییییی عکسای پایین هم مال یه دفعه دیگست قربون محکم بغل کردنت با اح...
1 مرداد 1393

جامخانه

سلام عشششششششششششقم همین الان کلی مطلب نوشتم و عکس گذاشتم و همه اش پرید بگذریم...اوایل ماه رمضون یه روز رفتیم روستای پدر  مادر من به خونه قدیمی پدر بزرگ و مادر بزرگم که توش 7 تا دختر بدنیا اومدن و به ثمر رسیدن... جاییکه دوتا فرششششششته زندگی می کردن که آزارشون به مورچه هم نرسید و بعد هم تو همون خونه رفتن پیش خدااااااااااا...خدا بیامرزتشون خدا رو شکر خاله هام بعد اینهمه سال از فوت اون دوتا فرشته مهربون ...خونشون رو نگه داشتن و هر از گاهی هممون توش جمع می شیم و دل اونا رو شاد می کنیم هر چند سال هم به تعدادمون اضافه میشه...که البته امیدوارم هرگز از این گروه کسی کم نشه و هر روووز بهمون اضافه شن خلاصه ...جونم ب...
1 مرداد 1393

19 ماهگیت مبارک عشقم

دسلام عشق قشنگ مامان 19 ماهگیت مباااااااااااااااااااااااااااااارک...الهی ساااااااااااال های سااااااااااااااااااال زنده باشی و شاد و موفق ببخشید عسلکم که دیر بهت تبریک گفتم آخه شارژ اینترنتمون تموم شده بود و مامان سلیمه اینام مهمون داشتن و ما یه هفته ای بود که اصلا خونه نبودیم و نمیشد بیام و به وبت سر بزنم...اما همین که اونجا تو جمع بودی و خیلی بهت خوش میگذشت برام کافی بود با همه جور بودی و کلی شیرین زبونی می کردی و هممممممه قربون صدقت می رفتن مامان فدااااااااااای دختر شیرین زبوووووووووووووونش بره عزیزم کلی ازت عکس دارم  که باید به دل فرصت ردیفشون کنم و وبت رو تکمیل کنم فعلا باااااااااااااااااااااااااااااای ...
1 مرداد 1393

عروسی

سلام دختر کوچولوی نااااازم قبل ماه رمضون چند تا عروسی دعوت بودیم ...که باحال ترینش عروسی پسر عموی خوششششگلم مهرداد بود...و چون لباس خودم سرمه ای بود و من عاشق اینم که کل خانواده با هم ست کنیم برای شما هم دنبال یه پیراهن جین بودم ...و چون دیدم پیراهن های جین موجود خیلی ساده و البته گرونن از هنر خودم استفاده کردم و برات این پیراهن چین چینی رو درست کردم که خیلی هم بهت میااااااد مبارک دختر نااااااااااازم باشه...به امید روزیکه بزرگ شی و برات مدل به مدل مانتو درست کنم و حالا میریم سراغ عکسامون...البته اینو هم بگم که شما کلی خوش گذروندی و نینای کردی فدای دختر خوش مشربم بشم مننننننننن آبمیوه تعارف کردن و شما کلی آب...
19 تير 1393

تب فوتباااااااااااااااااال

(جامانده از قبل ماه رمضان) سلام عسل مامان و بابااااااااااااااااا روزیکه ایران به جام جهانی رفت شما 6 ماهت بود و تازه از بیمارستان مرخص شده بودی (بخاطر واکسن 6 ماهگیت)و روزهاییی هم که ایران بازیهای جام جهانیش رو انجام میاد باید واکسن18 ماهگیت رو میزدی که بخاطر سرماخوردنت واکسنت عقب افتاد... اون روزها بابایی خیلی شور و شوق داشت و شما هم پا به پاش مینشستی و فوتبالها رو دنبال میکردی... بابایی هم برای رفیق و همدم کوچولوش لباس تیم ملی خرید و اون روزها با اینلباست میبردت پارک. روزی هم که ایران آخرین بازیش رو داشت ما و دخترهای خاله میترا و دوستاشون همه با هم رفتیم پارک شهرداری و از اونجا بازی رو تماشا کردیم که خیلی هم حال داد...
18 تير 1393

دینا و رونیا در فان پارک

سلام عشق شیطون بلای مامان قبل ماه رمضون یه روز با رونیا جونی و مامانش قرار گذاشتیم ببریمتون فان پارک اون روز بد اینکه از خواب پاشدی لباس عوض کردیم و رفتیم پااااااااااارک این هم شیطونیاتون به روایت عکس قبل رفتن...قربون اون موی خوشگلت برم منننننن اون روز یکی از عروسک سه قلوهاییکه دایی خریده بود هم همراهت بود این هم دوست جونت رونیاااااااااااااااااا عااااشق این درخت شده بودی و همش میگفتی:  اَپِل...اَپِل با این سرسره بادی جریانات داشتیم...شما اول رفتی روش بومبَلَ بوم بَم کردی و خیلی خوشت اومد ازش...بعدش خواستی از پله هاش بری بالا نشد......
17 تير 1393