دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

آخرین جنگل 16 ماهگی

1393/2/23 8:58
4,272 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه هفته پیش یعنی19 اردیبهشت 93 بهمراه خانواده خاله سکینه اینها رفتیم جنگل

و خیلی هم خوش گذشت...این هم عکسهاش

این عکس شما و مهرسا جون (دختر خاله سکینه)و فاطیما جونه(دختر خاله فرزانه)

اینجا سه تایی پفک خوری راه انداختین

از سمت راست:مامان هاجر(زن عموی من که از بچگی بهش می گفتیم مامان).خاله سکینه(دختر عموم).مامان سلیمه(مادرم...و عشق دوتامون).خاله فرزانه(دختر عموم که عااااشقشی)

از بس پفک خوردی تشنت شد و فاطیما بهت یه پیاله پر آب داد و شما تا تهش رو خوردی...

تو و خاله فرزانه که عاشقشی

این آقای194 سانتی هم پسرعموم ارسلانه که تا می بینیش موهاشو می کشی و میزنیش و میخندی اون هم خیلی دوست داره و همش هرست رو در میاره

اینجا نشستی روبری سیخ کبابها و آب دهن قورت میدادیقه قهه

مامانی هم تا غذا حاضر شه بردت تاب بخوری

ماست خور قهااااااااااار

بعد غذا هم عشقت کشیده بود برگها رو بریزی رو زیلو

بعد هم هندونه خوری...عشق من و شما

مادر ودختر عاااااااااااشق...البته لحظاتی قبل از اینکه پدر جانتان لطف کنند و منو با ماشین زیر کنن

دختر خوابالوی من و عمو مهرداد(شوهر خاله سکینه)

تو راه برگشت بابایی برامون بستنی خرید و شما تا بستنی شکلات تلخ منو دیدی از اونجاییکه جدیدا عاشق کاکائو شدی و منم ناراحتم...بستنی منو با مال خودت عوض کردی...و با خوردنش اینجوری شدی...هپلی منننننن

ببین خورشید خانوم چه با انوارش نوازشت میکنه

بابایی میگفت دینا تا حالا انقدر کثیف نشده بود

بعد حمااااااام...نشست مطبوعاتی با نی نیهات

بعد هم شال و کلاه کردی پیش به سوی تکیه

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان بهار
25 اردیبهشت 93 10:40
جنگـــــــــــــــــــــــــــل ................ خسته شدم از این گرمای کویر ...خوش به حالت مامان دینا کاش میتونستیم واسه همیشه بیایم شمال ....من عاشق شمالم وووچقدر ازش خاطره دارم ....شاید تابستونی اومدیم ...همهئ ی خاطرات خوب من واسه شماله ..اللخصوص ماه عسلمون ...دیروز تا خارج از شهر کار داشتیم به جان خودم انقدر خار و خاشاک دیدم که حالت تهوع گرفته بودم ...جاده های شمال کجا و این بیایونای یزد کجا............
مامانــــــــــــ دینـــــــــا
پاسخ
سلام مامان بهار انقدر دلتنگی نکن قربونت...اونوقت دیگه دلم نمیاد عکسای جنگل رفتنهای دینا رو بذارمهااااااااااا...حتما حکمتی بوده که اونجا بدنیا اومدی...منکه خیلی دلم میخواد بیام یزززد...زودی بیاین اینجا ببریمتون جنگل و دریا ...این وروجکها هم با هم دوست شن