3 حادثه بد به خیر گذشت
سلام عششششششششششششششششق مامان
خدا رو برای هزارمین بار شکر می کنم که هستی و هستم تا از بودنت لذت ببرم
عشق مامان چند وقتیه بابایی خیییییلی حواس پرت شده و همش ناخواسته بلا سرمون میاره
1.چند روز پیش که رفته بودیم بیرون ...وقت برگشتن شیشه سمت خودش رو که داد بالا ..شیشه سمت ما رو
هم میده بالا در حالیکه شما سرت رو از شیشه بیرون کرده بودی و داشتی دنبال دوچرخه نوه همسایه می
گشتی و اگه من حواسم نبود و شیشه رو پایین نمیدادم خدااااااااااااااااااااای نا کرده گردنت....
منم کلی عصبانی شدم و مضطرب و گفتم لزومی نداره شیشه سمت منو بالا بکشه خودم به وقتش این کارو
میکنم...البته تاثیری نداشته و دیروز بااااااز هم داشته دست شما رو لای پنجره میکردههههههه
2.امروز هم که با خاله سکینه اینا رفته بودیم جنگل و وقت برگش چادر زن عموم تو وسائل ما جا موند و من که
داشتم چادرش رو از تو وسائل در میاوردم بابات که نمیدونم چرا مثل همیشه هووووووووووول بود دنده عقب میادو
منم پرت میشم و تقریبا میرم زیر ماشین ...یعنی مرگ رو جلوی چشمام دیدم ...چشام فقط لاستیک ماشینو
میدید که داره میاد سمتم ...میپرسی کجا بودم که ویوم لاستیک بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گفتم که زیر ماشین
3.عسلم ما هر وقت با هر ماشینی بیرون میریم من از راننده میخوام درها رو قفل کنه ...چون شما فضول خانوم
تشریف دارید و ممکنه درو باز کنید...همیشه هم به بابات گوشزد می کنم مبادا یادش بره...غروبی هم چون
شما مایبیبیت تموم شده بود رفتیم برات بخریم و از بس خسسسسسسسسسته بودم یادم رفت ایندفعه یاد
آور شم و از اونجاییکه باباییت تا نگی کاری رو انجام نمیده ...درو قفل نکرد و از شانس بد همین یک دفعه ایکه
درو قفل نکردییییییییییییم...شما درو باز کردی و شانسسسسسسسسسس آوردیم که من بلافاصله متوجه
شدم و درو بستم ...حالا کجا بودیم دووور میدون و در نزدیک بود واشه و من و شما بیافتیم...من به
درککککک...توووووو چی
خیییییییییییییییییلی عصبانی ام...خیییییییلی