92/6/7 پنجشنبه
دخمل نازم تا امروز 8 ماه و 17 روز از عمر نازنینت گذشته
امروز روز خوبی نبود چون شما خیییییلی اذیتم کردی هم سر غذا خوردن و هم سر پوشیدن پمپرزت
منم که خیییلی خسته ام و تک و تنها دارم بزرگت می کنم البته بابایی هم کمکم می کنه ولی خوب
تا 3 سر کاره بعدش هم ناهار و نماز و لالا خوب دیگه وقت زیادی برای نگهداری ازت نداره
خلااااااصه امروز با هم درگیر شدیم و ..... بعدش هم بابات برت داشت ببره خونه بابایی اینا که
می خواستن دوباره برن فریدون کنار برای مراسم عمه و دلشون برات تنگ شده بود منم از فرصت
استفاده کردم و برات یه پیراهن خوشگل دوختم اما همچنان باهات قهر بودم تا اینکه اومدی و بردمت
حمام و بعدش باهم خوابیدیم و شما هی وسط خواب گریه می کردی منم عذاب وجدان گرفتم که چرا
دعوات کردم
بابایی هم دید که روحیه هر دومون خرابه بردمون امامزاده عباس خیلی خوب بود خییلی سبک شدم
شمام کلی شیطونی کردی
این هم عکسات تو امامزاده که دست به دامانش شدی(البته یکسره جییییییییییییغ و داد هم
میکردی چون داشتن مداحی می کردن و تو هم زده بودی زیییر آآواز)
اونجا یه اتفاق جالب افتاد وقتی داشتی تو امامزاده چهار دست و پا می رفتی و بابا ازت فیلم می گرفت
شروع کردی به بلند کردن یکی از فرشها و انقددر کنارش زدی تا اینکه از زیرش یه بند سبز که به ضریح
می بندن پیدا کردی و من خواستم به نیتت ببندم به ضریح اما بابایی گفت برات نگهش دارم منم
تصمیم گرفتم ببندم به دستت و بعد عکست رو بذارم تو وبت
(البته بعدش که بندو بستم دستت همش می خواستی با دندون درش بیاری و رو مچت جااای دندون
کوچولوهات موند به همین خاطر درش آوردم )