دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

دو هفته اول 9 ماهگی

1392/9/30 6:06
306 بازدید
اشتراک گذاری

 

ناز گل مامان تو این دو هفته خیییلی اتفاقات افتاد که البته بخاطر شیطون تر شدن شما دیگه شبا نای

وب نوشتنو ندارم و همراهت می خوابم روزها هم یا  همش دارم خونه تمیز می کنم (چون حتی ریزترین

آشغالها از چشمای تیز بینت دور نمی مونه و برش میداری و میذاری تو دهنت) ویا اینکه برات غذاهای

جورواجور درست می کنم چون خانوم دکتر گفته دیگه بهت سرلاک ندم چون باعث میشه شیطون تر

شی و باید تو میان وعده های پوره درست کنم منم چوون دوست ارم شما غذاها رو تازه تازه نوش

جووونت کنی  به خودم سخت می گذره که البتتتتتتتته فداااااااااای یک تار موت بغل

خوب از امروز شروع می کنم و کم کم از خاطرات ایندو هفته به همراه عکساش تو این پست میذارم

البته باید یه سری هم به مامی رونیا بزنم تا وبتو راست و ریست کنیم و سفارشش بدم

امروز اول صبح همراه بابایی از خونه زدیم بیرون و طبق معمول به همون جاااای همیشگی یعنی خونه

مامانی و بابایی همون مَ و بَ شما رفتیم و اونا هم همونطورکه خواب بودی کلی قربون صدقت رفتن

بعدش امیر منصور جون و مامانش اومدن پیشمون و باهم باازی کردین وبعدش خبر فوت عمه من بهمون

رسیدگریه و مامانی و بابایی رفتن فریدونکنار و من شروع کردم به تمیز کردن خونه و شما با دایی جون

سرگرم شدی و کللللللللللی بلا سرش آوردی از گاز گرفتن دماغشخنده گرفتهههه تاا پرت کردن موبایلش

اونم چون کلافه شد شما رو برد تو کوچه آیفون بازی کنی بعد هم بهت غذا داد و ....

راست راستی آدم بهت حسودیش میشه یه عاااالم آدم دورتن که یه عاااااااااااالم دوست دارن و حاضرن

پدرشونو در آری ولی پیششون باشی و یه روز که نمی بیننت دلشون برات تنگ میشهقلب

راستیییییییییییی امروز اولین شعر عمرتو یاد گرفتی :بغل

مامان :بع بعی مییییییییییییگه

دینا : بع بع

مامان : دنبه دارییییییییییییی

دینا : بع بع

مامان : پس چرا می گیییییییی

دینا : بع بع

الهیییییی من فدای ذهن و هوشت نابغه خانوووم آخه کدوم نی نی ایی تو هشت ماهگی شعر یاد

میگیره تعجب

تاااازشم از مامانی یاد گرفتی اون حیوونای پلاستیکی که دایی جون برات خریده رو با دست رو فرش راه

می بری و می گییییی مااااا ماااااا  یا بیشتر میگی بععع بعععع

خلاااصه غروب بعد کللللی تمیز کاری خونه به بابا جون گفتم ببرتمون خانه کاشانه اونجا هم برات یه ظرف

آب یه ظرف غذا یه پیش بند و یه پتو بهاره خریدیم که الهی مبارکت باشه گل ناااازمماچ

راستییییییی از وقتی هم که از خونه خاله افسانه جون اومدیم (چون اونجا موقع صبحانه یاد گرفته بودی

جانونی شونو ماشین می کردی و به کمکش جلو میرفتی و به چیزاییکه می خواستی می رسیدی)

همه چیزو ماشین می کنی و باهاش راه میری چند روز هم خونه مامانی اینا بودیم که شما میخواستی

از روی مبلشون چیزی ور داری و چون نتونسته بودی و قدت بهش نمی رسید جانونی رو هلش دادی

و بعد میخواستی بری روش تا دستت بهش برسههههههههههههه واااااااااااااااای از دست تو دختر باهووووش و بازیگوووشمبغل

یه کار دیگه هم می کنی اونم اینه که میخوای از هممممممه چیز بری بالا مبل تخت میز و خلاصه اینکه به

قول دایی جونی کوهنورد خانوم شدیییییییی تاااااازه توپ رو با یک دست مثثثثثثثل بسکت بالیستها می

گیری حالا من و بابایی موندیم وقتی بزرگ شدی بفرستیمت شنا(چون عاشق آبی) یا بسکت بال یا

ژیمناستیک (چون همش حرکات آکروباتیک انجام میدی) یا کوهنوردی ویاااااااا نمیدونم شاید هم همممه

اینا آخه دختر ما نابغست یه نی ین معمولی نیست کهچشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الهام مامان محیا
9 شهریور 92 11:51
آره محیا هم همینجئره!!!انگار مورچه ای ان واسه خودشون که وظیفه اش پیدا کردن آشغال ریز توی خونست.



هممه وروجکها همینن خانومییییییییییی
ممنون که همش بهمون سر می زنین