روزهای پایانی یک سالگی
سلام عشششششششششششششق مامان
روزهای پایانی یک سالگیت زیاد روزهای خوبی نبودن چون متاسفانه شما بخاطر تب و اسهال و استفراغ
تو بیمارستان بستری شدی و حال هممون گرفته شد .
یعنی از همون شبی که تب کردی رفتیم بیمارستان اطفال اما چون استفراغت بند اومد و با وجود شیر
خوردن دیگه بالا نیاوردی بستریت نکردن اما تبت شب بعد هم ادامه داشت و حتی به 38/5 هم رسید و
من دیگه کم مونده بود سکته کنم و تا خود صبح بالا سرت بیدار بودم (2 شب پشت هم بیدار بودم و چون
روزها هم تب می کردی باز هم از فرط استرس نمیتونستم بخوابم)
این عکس خونه مامانیه که تب داشتی و پاشویت می کردیم
بعد هم بخاطر شکم روی زیادت و کم آبیت تو خونه سرم وصلت کردیم
اینجا هم رو پام خوابت برده (البته بعد گریه زیاااااااااااااد)
وروز شنبه که بردیمت دکتر گفت اگه باز هم تبت بالا رفت بستریت کنیم بیمارستان نیمه شعبان
که متاسفانه فرداش باز هم تبت بالا رفت و روزهجدهم آذر برای دومین بار از عمر کوتاهت تو بیمارستان
بستری شدی و اگه بدونی چییییییی کشیدیم تا آنژوکت برات وصل کنن تماام تنت سوراخ سوراخ
شد من هم کللللللللللی با پرستارها دعوا کردم تا آخرش بردنت بخش نوزادان و دور از چشمهای
خیس من و بابات و بابایی و مامی آنژوکتت رو وصل کردن اما به پات چون کم آبی گرفته بودی و
رگ دستت خوب نبود
این هم عکسای بیمارستانته
اگه بدونی تو اون 2 روزیکه بستری بودی تو بیمارستان چیییییییییییییییییییییییی بهم گذشت و البته در
تمام اون مدت با توسل به جدت برای هممه نی نیهای مریض و مامان باباهاشون دعا می کردم
شما لج داشتی و همش گریه می کردی مخصوصا با ورود پرستارها به اتاق جییییییییغت هوا می رفت
و همش هم جیجی می خواستی یعنی بدون دروغ بگم در تماااام مدتیکه بودی بیمارستان در حال
خوردن جی جی بودی و من هم همین یکی دو روزه یک کیلو کم کردم
بابات هم حالش بهتر از من نبود اون هم شبیکه شما بیمارستانی شدی تو بیمارستان تو اتاقت موند
و پرستارها هم چون حاال زار من و اونو دیدن حتی یک کلام نگفتن که نباید بمونه و خلاصه اتاقو قرق
کرده بودیم برات از خونه اسباب بازی و حتی دستگاه dvd هم آوردیم و کلی cd های کودکانه
میذاشتیم تا روحیت بهتر شه
خلاصه خوشبختانه حالت بهتر شد و از همون سمت رفتیم خونه بابایی (اگه بدونی اونا تو این چند روز
که شما مریض بودی چییییی کشیدن یک باری هم که تو خونه بخاطر کم آب شدن بدنت سرم وصلت
کردیم همشون گریه می کردن ببین چقدر عاشق داری عزییییزم) حدود دوهفته ای هم اونجا موندیم و
دیشب یعنی 27 آذر اومدیم خونه .
مامانی . بابایی . دایی جون و زندایی هم تو این مدت حسسسسسسابی بهمون رسیییییدن و من و
شما وزن از دست رفتمونو دوباره به دست آوردیم
خدا اونا رو برای من و شما حفظ کنه که اگه نباشن کارمون زااااااااااااااااااااااااااااره
امیدوارم دیگه مریض نشی و دیگه از این خاطرات بد تو وبلاگت ننویسم
خوشگل خوشگلا سپردمت به خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا