باغ بابایی
(جا مانده از 16-15 ماهگی)
یه روز عصر بعد اینکه شما از چرت نیمروزیتون فارغ شدید رفتیم سر باغ بابا عبدل
(چون بابایی و مامانی قبل ما رفته بودن ما هم که حوصلمون سر رفته بود بهشون پیوستیم)
وقتی رسیدیم شما مات و مبهوت به باغ نگاه می کردی
آخه خیلی وقت بود که نرفته بودیم باغ
همش هم میخواستی راه بری و چون زمین ناهموار بود زمین میخوری...اما زیر بار تو بغل موندن ...نمیرفتی
اینجا هم با بابات دعوات شده که میخواد بغلت کنه...
اینجا داری به بابات کمک می کنی
اینجا هم.........
اینجا هم بابایی کلی ژست گرفته و میخواست بغلش کنی و عکس بندازه اما...
نشد که نشد اما عکساشو میذارم تا دلش نشکنه...
و حالا..دینا و مامان دینااااااااا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی