دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

شازده خانوم کوچولو...

مهمونی خونه خاله افساااانه

1392/9/30 6:28
355 بازدید
اشتراک گذاری

 

خوشمل خانوم  یکی دو روز آخر ماه رمضون رو به همراه مامانی رفتیم تهران خونه خاله جون افسانه که

دوست خانوادگی مامانیه و قد خواهر براش عزیییییزهبغل

دخملی روز اول خونه خاله جونی خییییلی بیتابی می کردی و فقط و فقط چسبیده بودی به مامانی و هر

کی می اومد طرفت جیغ میزدی گریهنمیدونم غریبی می کردی یا دلت برای بابایی تنگ شده بووووووووود

حالا به هر حال روز اول تا نخوابیدی حتی نتونستم نمازمو بخونم عصبانیولی از فرداش بهتر شدی لبخند

مخخخصوصا با خاله جونی رابطت خیلی خوب شد انقدر که همش تو آشپزخونه بودی و وقتی میخواست

ظرفها رو بذاره تو ظرفشویی میدوییدی سمتش و دستت رو می گرفتی به ظرفشویی و می ایستادی

مامان فدااااااای ایستادنهای زورکیت که تا می خوری زمین ناله های جانسوز می کنیییماچ

خلاصه خاااانوممم این چند روز با وجود شیطونیهای تو و آیلین خوشگله دختر ناز و شیطون خاله جونی به

هممون خیییلی خوش گذشت قلباما حیف که خییییییلی زود گذشت و حیف تر اینکه خاله جونی تو

شهرمون و نزدیکمون نیست تا همش با هم باشیم من که هنوز 24 ساعت نگذشته دلم داره براش ضعف

میرهگریه

آخه میدونی دخمل گلم خاله جونی دوست دوران بچگیمه. باباهامون از دبیرستان با هم دوست بودن و ما

هم تو یه سال به دنیا اومدیم (من 21روز از خاله خوشگله بزرگترم) و تمام روزای بچگیمونو با هم گذروندیم

و با هم از مهد کودک تااااااااا دبیرستان هم مدرسه ای بودیم اما دست روزگار ما رو از هم جدا کرد و حالا

تو دو تا شهر  دور از همیمگریه اللبته خدا رو شکر که خاله جونی برای زندگی اومد تهراان آخه قبلا اراک

زندگی می کردن و خیییییییلی ازمون دور بودن و من نتونسته بودم تا حالا برم خونشون.

تو این دو سه روزیکه خونه خاله جونی بودیم صبح که پا میشدیم شما با آیلین خانوم بازی می کردین و

شبها هم می رفتیم بازار و دور و گردش و خرییییییییید و خوش می گذروندیم  و دو روز بعد از ظهر هم با

شما رفتیم استخر خونه خاله جونی . تااااااااازه شمارو هم سوار تیوپ آیلین جون می کردیم و می بردیم تو

آب خندهخییییییلی هم خوشت می اومد . روز اول استخر هم از بس خسته شدی همونجا خوابت برد و ما

هم رو تیوپت هوله گذاشتیم و گذاشتیمت رو اون کنار استخر خوابیدی  خمیازهمن فدای دخمل خواباالوم بشم

که از خوابالویی به باباش کشیییییییییدهبغل

خلاااصه دیروز عصر بابایی اومد دنبالمون و برمون گردوند خونه ناراحت. موقع خداحافظی آیلین خیییلی گریه

می کردگریه و هی می بوسیدت منم خیلی اعصابم خورد شدنگران وقتی دیدم اون انقدر گریه می کنه

ولی خوب حتی اگه یک ماه هم می موندیم بازم موقع برگشت وضع همونجوری بود امروز هم که برای

تشکر زنگ زده بودم به خاله جونی می گفت لی لی جونی صبح هم کللی گریه کرده بمیرمم الهی برای

نازدونموووووونبغل

خوشمل خانوم از خونه خاله جونی و آیلین خانوم و شما کلی عکس انداختم لبخندولی چون دوربینمو بردم

تو استخر تا از اولین شنای شما عکس بندازم بغلرطوبت گرفت و مشکل دار شد افسوساما شما نگران

نباش من رمشو در آوردم و وقتی رفتیم خونه عمه جونی درستشون می کنم و میذارم تو این پست چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان هانا هانیتا
18 مرداد 92 22:48
سلام خیلی دختر نازی دارین خدا حفظش کنه عمو زاده دخترای منه چون دخترای من هم سادات هستن


ممنون دوست عزیییییز خدا دختر عموهای دختر منم حفظ کنه بوس بوس