جشن پایان 8 ماهگی دینا خانوم و 31 سالگی مامانی در یک شب
دخمل نازم قبل از هر چیز 8 ماهگیتو بهت تبریک میگم گل ناااااازم
مامان فدای چشم زیبات مامان قربون قد رعناات
عسل مامان الهیییییییی 80 ساله شیییییییییییی مااااادر
اونوقت بجای من و بابایی بچه ها و نوه هات تولدت رو جشن بگیرن گل قشنگم
دخمل نازم تولد شما علاوه بر همه خوبیها و قشنگیهاش یه قشنگی دیگه داشت و اون هم اینکه شما
بیست و یکم بدنیا اومدی من بیست و چهارم اگرچه ماههامون با هم فرق می کنه اما بازم برای من
قشنگ و جذابه
خصوصا امسال که اولین سالی بود که ممممممممممااااادددددددررررررر شدم و تولدم با 8 ماهگی
شماتداخل داشت(البته با 3 روز اختلاف) به همین خاطر و چون این اولین باریه که پانیذ موقع ماهگرد
شماساری بود خانواده پدریت رو دعوت کردم تا دور هم برای دوتاییمون جشن بگیریم
امشب خییییییییلی خوش گذشت و کلی بخاطر کارای شما خندیدیم و البته کلی از دستپخت
خوششششششششششششمززززززززززه مامانی خوردیم و تعریف شنیدییییم آخخخخخ کییی
میشه شما به حرف بیای و از مامانی تعریف کنییییییی که یک کلمه از شما شنیییییییییییدن بهتر از
هزززززاااار کلمه از بقیه شنیدنه عششششقم مامن فدای تو بشههههههههههه
دخملم یه رازو بهت میگم میدونم و بارهاا بهم ثابت شده که نابغه ای اما وقتی در کنار نی نی های
دیگه قرار می گیری و باهاشون مقایست می کنم از تعجب میخوام شاخ در آرم مثلا همین که از
6 ماهگی کلمه می گیییییییییییی همین گه ششمین دندونت هم در آوردییییییییی و خیییلی چیزای
دیگه که حرف بابایی رو بهم ثابت می کنه آخه اون همییشه میگه دینا چند ماه از سنش بزرگتره
البته دوست ندارم اینجوری باشی آخه اوناییکه بیشتر از همسناشون می فهمن و درکشون بالاتره
خیلی اذیت می شم اصلا گاهی وقتا بهتره آدم خننگ باشه و خیلی چیزارو نفهمه مگه نهههههه
خوب الان متوجه این چیزا نمیشی اما وقتی بزرگتر شدی با هم می شینیم و مفصصصصل راجع
بهش حرف می زنیییییییم آخخخخخخخخخخخخخ یعنی اون روز کی میاد کی میشه خواهر کوچولو
منم بزرگ شه و بشه دوست مامانشششششششششششش و با هم درد دل کنن
حاضرم برای رسیییدن اون روز هممممه عمرمو بدم
خلاااااااصه از پیشرفتهای جدید خانومی :
یکی که مهمتر از همست اینکه جدیدا هر کاری می کنیم شما تقلید می کنی
تااااااااااازه بعضی از کلماتی رو که می گیم تکرار می کنی
مثلا به بابایی (پدر بزرگ مادریت)می گی بَ
به مامانی (مادر بزرگ مادریت میگی مَ
به من میگی ماما
به بابات میگی بٍ با
به آب میگی آبَ
وچند روز پیش هم به عمه مهدیه گفتی عمَ
دارم تلاش می کنم دایی و عمو رو هم بهت یاد بدم
این هم عکسهای روز 92/5/23 یعنی همون روز جشن
امروز بابایی مرخصی گرفت تا بمونه خونه و از شما نگهداری کنه و من به کارهای مهمونی برسم
این هم عکس خوابیدن شما
بعد صبحونه با هم آماده شدیم تا برای خرید بریم بیرون مامان فدات که شونه به دست داری خودتو
حاضر می کنی و آمده ددر می شیییییییییییییی
برای خرید چند جا رفتیم اول مغازه بابایی رونیا برای خرید ملزومات تولد بعدشش خرید لوازم پیتزااااااا
بعدش هم خرید کیک و شما خیلی خسته شدی و تو ماشین خوابت برد این هم عکست دم در خونه
وقتی شما از خواب پا شدی ما سفره رو انداختیم تا ناهار بخوریم اما شما رفتی وسط سفره و قاشق
چنگال دستت گرفتی و هممه چی رو به هم ریختیییییییییی
بعد ناهار هم شما و بابایی خوابیدین و من به کارهام رسیییییییییدم
این هم چند تا عکس از تولد البته بقیه عکسها دست عمع مایدست و وقتی ازش گرفتم میذارم تو وبت
این هم مامی و دوتا نوش
این هم مامانهااااا و نینیهااااااا(سمت راست عمه مهدیه و پانیذ سمت چپ من و دییییینا ی نااااااااااازم)
این هم عکس عمه مایده خوشگل که مثل شما رووز به روووووز خوشگل تر میشه البته اینوبهش نگفتم تا
روش زیاد نشه
رااستیییییییییییی عکس ژله طالبیهایی که مامانی درست کرده رو دیدی سمت راستهههه
این هم عکس من و دخمل نازم با لباسهایی که عمه مهدیه به مناسبت ماهگردش براش دوخته دستش درد نکنه
وااای دخملم چه نااز شده با لباسهای جدیدشششششششششش
این هم عکس شما شب قبل از خواب که گیر داده بودی به دکمه روتختی و همش میخواستی بخوریش