دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

آخرین روزهاااااای 2 سالگی

1393/9/23 8:55
753 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلاااااااااااااااااااااام بر عششششششششششقم

عسلکم دیگه کم کم به روز قشنگ میلاااادت نزدیک میشیم و من هم بردمت آتلیه تا

از این روزهاااااااات هم عکسایی داشته باشی

اولین آتلیت رو برای عروسی عمو محمد رفتیم با عمع مایده و عمو دانیال

بعدش وقتی 5/5 ماهت بود تهران ازت عکسای آتلیه ای انداختیم البته تو خونه دختر عمم

بعدش11/5 ماهگیت رفتیم آتلیه

بعدش هم برای عید امسال بود که فکر کنم 15 ماهت بود

دفعه بعدش هم 16/5 ماهه بودی و الان که 23/5 ماهت بووووود

خلاااااااااااصه کلی با هم آتلیه رفتیم و عکس انداختییییییییییییم

البته هر دفعه 6-7 تا عکس انداختم....چون فکر میکنم حالا که رشدت سریعه و چهرت روز به روز

داره عوض میشه جای اینکه دیر به دیر ببرمت آتلیه و یه دنیا عکس با چهره تکراریت بندازم...هر دو سه ماه

بریم و چهره جدیدت رو ثبت کنییییم...اینطوری بهتره مگه نه عشششقممحبت

خلاصه ایندفعه رو با کلی سرچ ژست عکس و لوازم مرتبط توی اینترنت پر بار و مجهز رفتیم آتلیه

یکی از لوازمات چتر بود که یه صورتیش ست با پالتوی جدیدت خریدیم برات...

عکسات هم خیییییییییییلی قشنگ شدن...جالبش هم این بوووود که همه لباسای اینبار آتلیت

دسترنج مامان هنرمندت بووووووووووووود....قابل عششششقمو نداااااره...مبارکت باشه

بعد که عکسات آماده شدن فایلا رو از خانوم عکاس میگیرم و همه عکسای

قبلی رو که نذاشته بودم هم میگذااااارم

بریم سراغ عکس چیزای جدیدی که خریدم برات

این بلوز و شلوار خوشگل سوغاتی مامان سلیمه از قم

این هم پالتوی جدیدت که خودم دوختم

این قطار هم جایزه اینکه دختر خوووووووب مامانی و سوار قطار شدی نترسیدی

یه بشقاب دیگه با عکس باب اسفنجی که عاشقشی...دقیقا نمیدونم چند تا بشقاب و لیوان و...باب

اسفنجی داریخندونک

این هم چند تا لباس دم دستی

این جوراب شلواریو بابا از تهران سوغاتی آورده برات

جدیدا برات صندلی میذارم و بعد شستنت خودت دستات رو میشوریتشویق

تختت به اتاق خودت برگشششششششت...چون من دیگه شبا پیشت نمیخوااااااااااااااابم و

شما و بابایی رو تختمون میخوابید و من هر شب یه جا...چون دارم کمکم شیرو ازت می گیرم تا

اذیت نشی یکهو...

بریم سرااااااااااااغ شیرین کاریات قند و نباتم

یه روز گمت کردم ....صدات میزدم دیناااااااااا دینا کجایی...دیدم میگی دارم درس میخوووووونم

اونم کجااااا پشت نهار خوری یه گوشه...فدای درس خون خانوممم

قربون دختر فعااالم بشم که مث مامانش عشق تغییر دکوراسیونهخنده

عکستو از رو دیوار برداشتی و بعبعی محبوبت رو داری میذاری جاش

دخترکم در عصر تکنولوژی...خونه رو بعد نابود کردن میری سراغ کامپیوتر

مدتیه بدجوری عاشق گوشی و کامپیوتری...همش هم میخوای وب پانیذ و رونیا رو ببینی ...

به کامپیوتر میگی پانیذ...وقتی هم خاموشه میگی پانیذ خاموشه...یه روز هم انقدر نشستی

جلو کامپیوتر همونجا خوابت بردتعجب

خودت هم بلدی صفحه وبو تا آخر ببینی ...کار با گوشیمو هم بلدی...خودت قفلشو باز میکنی

برای خودت پو میاری و شروع میکنی بهش غذا دادن...براش خرید کردن...

آخه تو چقدر باهوشی عششششقمبوس

از بس وب رونی و پانیذ و میدیدی همش لج میکردی که بری پیششون

منم یه شب بردمت خونه رونیا...قبل رفتن داری موهای باباتو شونه میکنیقه قهه

اونجا که رفتیم اولش با هم خوب بودین...تا کم کم پای اسباب بازیا وسط اومد و

هرچی که شما برمیداشتی رونیا ازت میگرفت و شما اولش صبوری به خرج دادی و بوسش کردی

تا بذاره روی مبلش بشینی و بازی کنی...بعدش که دیدی متوجه نییییست ...کتک کاری شروع شد

البته منم حوصلم سر رفت از دعواهاتون و زود برگشتیم خونه

یه روز هم من و شما دوتایی رفتیم پاده روی خونه مامان سلیمه

مجسمه معلم میدون معلم...که برات کلی شعر میخونم ازشش

پارک معلم

تو ماشین بابایی موقع برگشت از خونه مامان سلیمه خوابت برد...لنگ در هوااااابغل

بیشتر اوقات موقع بیرون رفتن چند تایی عروسک با خودت میاری

هر وقت تو ماشینیم و بابایی میره بیرون واسه خرید یا کاری...میپری سر جاش و میگی

رارنده بشم...بعد هم که برگشت با بدبختی بر میگردی سر جات

فضول خانوم بازم رفتی سراغ کابینت هاااااااا

اینم اثر هنریت که نظم ذهنیت رو به رخ میکشهبوس

این کابینت هم با لوازم پلاستیکی و بی خطر در اختیار شماااااااست

مااااااااااادر تو خونه احیانا بمبی چیزی منفجر شده!!!!!!!!!!!!

عاشق حیوونایی عیییییییییین مامااااانت

فدااااااااااااااااااااااااااااااای نگاهت من

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)