دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

عید فطر 93

1393/5/14 16:20
421 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازدار خانوم مامااااااااااااااااااااااااااان

امسال دومین عید فطرت بود و چون چند روز تعطیل بود کلی برنامه داشتیم و بهمون خوش گذشت

1. شب قبل عید فطر به دیدن نی نی سیدی که 40 و چند روزه بود رفتیم...نی نی خاله معصوم

دوست عزیزم...که شما اونجا کلی آب و هندونه نوش جون کردی و تمام اتاق نینی رو به هم ریختی

و من از خجالت مردم اونجا ...

2.فرداش صبح به سمت ییلاق حرکت کردیم...بهمراه مامان سلیمه و بابا عبدل

که خانواده خاله فاطی من هم اونجا منتظرمون بودن ...که البته چون هوای اونجا خیلی سرد و بارونی

بود فردا غروبش برگشتیم

3.فردای بازگشت از ییلاق شما و بابایی رفتین خونه مامی پیش عمه مهدیه و پانیذ که از تهران اومده بودن

و من هم رفتم پیش خاله سپیده تا بهش برای خریدها و کارهای قبل عروسی کمک کنم

4. جمعه غروب هم جشن حنای خاله سپیده بود و کلی  خوش گذروندیم

5.شنبه شب هم جشن عروسی بود که شما پیش مامان سلیمه موندی و من همراه دخترهای

عمه ریحانه رفتم آرایشگاه و خوشگل تر از همه تو مجلس برگشتم پیش شما و با هم یه جشن خوب

رو تجربه کردیییییییییم

حالا میریم سراغ عکسهاااااااااااا

شبیکه داشتیم میرفتیم نینی بینون...موهاتو اینجوری بستم...برای اولین بار

این هم نینی نازمون...سید امیر مصطفی

تو راه ییلاق

تو راه واستادیم و تمشک خوردیم که شما خیلی دوس داری

همینکه رسیدیم باباییی شروع کرد به سیخ زدن مرغها و خاله ماندانا که بهش میگی مانانا

داره کفشاتو میپوشه بریم گردش

بوی آتیش و چوبهای جنگلی مستمون کرده بود...چقدر دلم میخواست همیشه اونجا 

میموندیم ...دور از هیاهوی شهر و چشم و هم چشمیهای زندگی شهری...همه چی بکر و سالم

حتی هوااااااااااااا

شیطون عشق پفکم نه که برات از این آت آشغالها نمیخرم ...رفتی بالای رختخوابها

پفک میخوری و شاد و سر خوش میخندی

اونجا کارت شده بود گرفتن پروانه و بهشون می گفتی سوست

شب بخاری هیزمی بزرگه رو روشن کردیم و تو گرمای لذت بخشش خوابیدیم...

البته ساعت 2 شب چون شما خوابت نمیومد و بالشتو هم نمیدادی کسی بخوابه

فکر کنم چون این بالشته طلایی بود خوشت اومده بود ازش

صبحش سرحال بازم رفتیم گردش...قربون تیپت برم من

گیر داده بودی به این 4 پایه و همش ازش بالا میرفتی...دختر کوهنورد من

دوست جدیدت فاطمه جون که دختر عموی مانداناست

گدش گروهی که بعدش تو گلها زمین خوردی و بابا تو هوا چرخوندت تا خندیدی

و بالاخره مامان

و بااااز هم گیر دادی به 4 پایه مردم

اظهار محبت از نوع دینایی...بووووووووووووس بالای 4 پایه

این هم یه دوست دیگت...پسر یه روحانی که دوست شوهر خالم بود...کلا خانوادگی عاشقت

شده بودن

قربون خانوم دکترم بشم که وسط هیری ویری که داریم همه چیو جمع می کنیم برگردیم

داره چشم ابوو(البته به قول خودت)می کشه

راستی عشقم وقتی میگیم میخوای چیکاره شی میگی  : دکتر

این هم دینا خانوم هپلی که به محض رسیدن یکراست رفت تو حمام

عکس روزهای بعد تو پستهای بعدیبای بای

 

پسندها (1)

نظرات (4)

مامان بهار
14 مرداد 93 19:19
س حسابی خوش گذروندی دیناجوووووونی........مثل بهار تو هم چشم چشم دو اوو میکشی؟؟/چقدر شبیه همین شما دوتا ....این اکتیو باری ها و شاد و سرزنده بودنتم عین بهار منه ...خدا حفظتون کنه
مامانــــــــــــ دینـــــــــا
پاسخ
آره خاله جای شما خالی...خوب ما خواهر جونیم دیگه...خدا بهار جون ما رو هم حفظش کنه
مامان آنيسا
16 مرداد 93 13:31
همیشه شاد باشین عزیزم دخترتم خیلی خوردنی شده اسپند براش دود کن
مامانــــــــــــ دینـــــــــا
پاسخ
مرسی خانومییییییییییی...بوووووووس
مامان نازی
19 مرداد 93 8:47
سلام دوست خوبم.ممنونم که به ما سر زده بودید و کلی خوشحالمون کردید.خدا عروسک نازتون رو براتون نگه داره و همیشه به گردش باشید.چه جاهای با صفایی رفته بودید خوش به حالتون.
مامانــــــــــــ دینـــــــــا
پاسخ
سلام دوست جدیدمون...ممنون...خدا نی نی نااااااااز شما رو هم براتون حفظ کنه...ممنون...دیگههههههههه مازندران ما یه تیکه از بهشته دیگه
مامان پانیذ
23 مرداد 93 19:41
عمه فدا... همیشه به گشت و گذار...کی میای پیش عمه... من منتظرتم
مامانــــــــــــ دینـــــــــا
پاسخ
سلام عمه جونی...شرمندهههههههههههه