این روزهای ما
سلام عششششق ددری مامان
این روزها دیگه کم کم داریم از این ددری بازیات خسته میشیییییییم
آخه اگه یه روز بیرون نری...و بیرون بیشتر یعنی به قول خودت...ددر باااااااااااااارک...
خیلی لج می کنی و با غذا نخوردن و نق نق کردن جبران می کنی....
ما هم بالاجباااااااااااار...همه روز باید ببریمت پارک...و من هم که این روزا حالم زیاد خوب نیست
بابایی رو باهات میفرستم برین پارک
و خودم عکسهایی رو که اون ازت گرفته میذارم تو وبت...دقیییییقا مثل همین الاااااااان
و جالب اینجاست که جدیدا وقتی یکی از ما خونه نیست فکر می کنی رفته پارک و شما رو نبرده...
از صبح که بیدار میشی دنبال بابات میگردی و میگی بابا ددر...بااااارک:یعنی بابا رفته ددر رفته پارک
حالا میریم سراغ عکسها
جمعه بابایی تو سازمان مهندسی اتخابات داشتن و چون نزدیک پارک آفتاب بود ما هم باهاش رفتیم
تا شما از ددرت بی نصیب نباشی:
این عکس قبل رفتنته که بابات یادت داده و داری رو بینیت چسب میزنی و کلاس مماخ کوچولو بودن میذاری
ثل همیشه پله نوردی قبل از خروج از منزل....برای تناسب اندام بییییشترررر
فدات شم که سفید انقدر بهت میاد...مامانی یه وقت ناراحت نباشی که تو روزای جنگل و پارک لباس لختی تنت نمیکنمها...آخه پارسال تهران که رفته بودیم لختی پختی بودی پوست سفیدت گندمی شده بود منم تا هوا خیلی گرم نشده لباسهای پوشیده نازک تنت میکنم تا نسوزی...
دینای عشق تاب بازی
عاااااااشق این سر سره شدی و چندین و چند بار ازش بالا رفتی و سر خوردی
دوباره ...دوباره
این هم تو راه برگشته که یه کبرین پیدا کردی و کلی براش ذوق میکردی