دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

روز پدر

1393/2/27 9:30
501 بازدید
اشتراک گذاری

ناز من سلااااااااااااام

عشقم روز پدر که سه شنبه بود و تعطیل...یعنی 23 اردیبهشت

بابا عبدل میخواست بره سر باغش و به درختها برسه

ما هم دلمون نیومد تنهاش بذاریم و رفتیم ...اما چون باغش خیلی آفتابگیره...رفتیم پارک جنگلی نزدیک باغ

و نهار و آماده کردیم تا اون هم موقع نهار بهمون بپیونده...شما هم که عاشق ددری خیلی بهت خوش گذشت

این عکسها وقت صبحونست که سفره رو پهن کردیم دیدیم خودت نشستی و داری به به میخوری...نوش جووونت

همیشه موقع رفتن گیرت به بالا رفتن از این پله هاست و تا چند بار بالا و پایین نری رضایت به رفتن نمیدی

بهت هم یاد دادیم که نرده ها رو بگیری و خیالم راحته

گیر دومت هم به رمپ پارکینگه

جدیدا هم عاشق عینک شدی ...عینک دودی بابا رو که شکوندیش...عینک مامان سلیمه که همش شیشش در میاد از دست تووووو...حالا فقط مونده عینک دودی من که اگه طوریش بشه...عصبانی

عاشق نشستن رو بلندی و تکون دادن پاهاتی...منم عاشق این کارتمبغل

رفتیم پلاستیک فروشی و برات اون صندلی ای که تو کفش فروشی روش نشسته بودی و عاشقش شدی رو خریدیم

رسیییییییییییدیییییییییییم جنگل...

این هم مختار کوچولو که در نبود شمشیر به سیخ رضایت داده

سنجاب کوچولومون بلوط پیدا کرده و میخواد بخوره

بااااااااااااااااااااز هم آب خوریهای دینااااااااااااااااااااااااااعصبانی

و درخواست یه لیوان آب دیگه از مامان سلیمه...فکر کنم دینا میخوا با اینهمه آب خوردن دق دلی تشنه لب بودن جدش و در آرهچشمک

اومدن  یه گربه ...و عاشقانه های تووووو...

با دستت بیا بیا میکردی و میگفتی پیس پیس پیس پیس(فدات که بجای ش از س استفاده می کنییی)

اینجام داری برات نون میندازی...مگه ماهیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وسط راه یادت میرفت میخوای برای گربه نون بندازی... خودت نونها رو میخوردی

بعد هم پلاستیک هندونه رو برداشتی و میخواستی گربه رو بندازی توشخندونک

بعدش من و شما و بابایی رفتیم بالاتر دور زدیم

وقتی برگشتیم باباعبدل اومده بود و شما ذوق زده شدی

مای بیبیت رو درآوردم تا یک کم راحت باشی ...ولی انگار بدون اون سختت بود

داری با پدرت دستاتونو گرم میکنید

گردش پدر و دختری........

یادمون رفت سرپات کنیم...نشستی و ....

وقتی برگشتی با چنگال افتادی به جون کبابهای نپخته

اما فدات شم که قبل آماده شدنشون ...خوابت بردغمگین

تو راه برگشششششششششششششت

فرداش هم امیر علی و مامانش اومدن خونمون...و شما که بیدار شدی از خوشحالی....

اول خواستی بیاریش پایین ...بعد که دیدی نمیاد مسالمت امیز برخورد کردی ...و داری هلش میدیبغل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله صبا
26 اردیبهشت 93 20:47
عزیییییییزم رو سرش رو پشه خورده ؟!! خدا دخملیتون رو براتون حفظ کنه به من و جرقه هم سر بزنید خوشحال میشیم
مامانــــــــــــ دینـــــــــا
پاسخ
ممنون ...خدا نینی شما رو هم حفظ کنه براتون...حتمااااااااااااا
Mobina
28 اردیبهشت 93 19:57
فدای دختر طلا و شیطون خانومــــ الهی همیشه بخندی دینا طلا همیشه سالم و سلامت باشید
مامانــــــــــــ دینـــــــــا
پاسخ
مرسی خاله جونیییییییییییییی