دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

13 به در

1393/2/7 2:00
1,039 بازدید
اشتراک گذاری

(جا مانده از 16-15 ماهگی)

سلام عشقم بالاخره بخت عکسهای 13 به درت باز شد

البته دیشب 2 با پستش رو تا نیمه نوشتم و نمیدونم چی شد یکهو پرید...خدا کنه ایندفعه بشه بذارمش

عسلکم امسال دومین 13 به در عمرت بود و برعکس پارسال که همش با هم تو ماشین بودیم

و دردسر شیر نخوردنت و... باعث شده بود زیاد خوش نگذره ...امسال خییییلی خوش گذشت

در ضمن امسال برعکس سالهای دیگه که با کل خاندان مامان سلیمه بیرون میرفتیم و

خیلی شلوغ پلوغ بوووود...خانواده خودمون تنها بودیم...یعنی مامان سلیمه.باباعبدل.دایی جون.

زندایی جون.بابایی.من و شماااااااااااا

حالا عکسها

اول عکست رو با مامان سلیمه عشقمون میذارم که با وجود پادرد و مریضیش بعد من و دایی جون

داره برای شما هم مادری می کنه...خدا حفظش کنه و سایش بالا سر هممون

به محض رسیدن همراه مامان سلیمه رفتی گردش

بعد هم گیر دادی به کامیون یه نینی و اون هرچی با بیلچه برگ میریخت تو کامیون

شما با سرتقی مختص خودت خالیش می کردی

بعد هم عکست با بابا عبدل که ماها همه دین و دنیاشیماینجا هم داری لالاش میدی)

بعد هم من و شما و بابایی رفتیم واسه آوردن آب

و وسط راهمون شما یه ظرف آب برای خودت پیدا کردی و البته هرچه گفتم ایشه ندادی بهمعصبانی

بعد هم رفیم گردش و شما کلی رو زمین نشستی و برگ بازی کردی

بعد هم رفتی و از همسایه هامون پفک گرفتی و شروع کردی به خوردن

بمیرم الهی آخه من از این آت آشغالها دستت نمیدم...عقده کرده بودی

 

فدای دست لیسیدنت گربه کوچولوی مامااااااان

بعدش چون همسایه هامون داشتن والیبال بازی میکردن شما هوس توپ کردی و

ما هم بالاجبار یه توپ پنچر دادیم دستتزبان

باز هم شما مامان باباعبدل شدی و لالاش میدی

بعدش همراه بابایی رفتین گردش تو زمین بازی کنار جنگل

 

 

اونجا چند تا از اقواممون رو دیدین و با هم عکس انداختین

موقع گشت و گذار با بابایی چند تا بعبعی دیدی و همش میخواستی بگیریشون

فدای دختر نترسم برم منننننننننننن

وقتی برگشتین تو جمع کردن هیزم و روشن کردن آتیش به بابایی کمک کردی

بعدش هم چون خیلی خسته بودی لالااااااااااااااا

تا وقتیکه با صدای دوتا عشقت دایی جون و زندایی جون که خوابالوها دیر اومدن بیدار شدی و رفتی تو بغلشون

بعد هم نهار خورون

بعدش دختر همسایه بغلی اومد و دوتایی نینای نای کردین برامون

قربونت برم که با لیوان تو دستت میرقصییییییییییی

بعدش هم برگشتی پیش کامیون نینی و کارهای صبح اونو تقلید کردی و با شن کش برگ میریختی توش

بعد هم باعرض شرمندگی پیپی فرمودی و ما هم تو ماشین شستیمت و از همون سمت برگشتیم خونه

چون هوا سرد بود و میترسیدیم سرما بخوریییییییی

وقتی هم اومدیم خونه یکراست رفتیم حمام و شما ساعت8 خوابیدی تا صبح فردا

ماشاا...

اینم عکس بازی قبل خوابت

دیدی چقدر عکس بود عسلکم تازه بیشتر از نصفشونو سانسور کردم تا پستت طولانی نشه

تا 13 به در سال دیگه

روز و روزگارت خوشششششششششششش...زیر سایه حق

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آنيسا
8 اردیبهشت 93 20:46
ایشالاه همیشه شاد باشینوروزی برسه که از نزدیک دینا رو ببینیم خدا پدر هر کی که اینترنت رو اختراع کرده بیامرزه اگه این نبود نه از حال همدیگه خبردار میشدیم نه بچه هامونو با فاصله خیلی کوتاه میدیدیم
مامانــــــــــــ دینـــــــــا
پاسخ
شدییییییدا موافقم...اگه این وبلاگها نبود دلمون میپوسید و البته خییییلی بیشتر تنگ میشد