آخرین روزهای 8ماهگییییییییییی
دخمل نازم این روزها سرت شلوغه چون دختر عمه پانیذ از تهران اومده و شما هم تومهمونیها همراهیش
می کنی تا احساس تنهایی نکه من فدای اون دل مهربون و با سخاوتت
دیروز همه با هم رفته بودیم خونه خاله معصوم خاله باباجون شما هم مثثثل همیشه کلی شیرین کاری
کردی و با حرکات آکروباتیکت و سخنرانیهات سر بقیه رو گرم کردی مثلا وقتی باباجون داشت فوتبال
بازی می کرد توپ رو با پاگرفتی و انداختی تو دروازه (البته با کمک بابایی) یا وقتی شیشه آبت افتاد رو
زمین با پابرش داشتی و همه از اینکه چقدر راحت با پات کار می کنی تعجب کردن
تاااازه وقتی اول کاری پایذ رو دیدی باهاش درگیر شدی و همش می خواستی چنگ بندازی به صورتش
اونم همش گریه می کرد نمیدونم چراااااااااااا چون از بس دوسش داری برای عید واسش کادو خریدی
(از همون تاپ و شلوارک گشادها که خودت سبزشو داری برای اون قرمزش رو خریدی)
البته من فکر می کنم شما می خواستی بغلش کنی و ببوسیش چون وقتی چند لحظه ازمون دور
میشی و بعد می بینیمون تند تند می بوسیمون خوب اون رو هم الان دوهاهی میشه که ندیدیش حتما
دلت براش تنگ شده دیییییگه من فدای اون دل کوچولوت که تند تند برای همه تنگ مییییشه
خلاصه دیروز وقتی از خونه خاله برگشتیم بردمتون حمام شما هم کللللللی کیف کردی آخه خییییییلی
آب بازی دوست داری از همون اولش هم اینطوری بودی و تو حمام اصلا گریه نمی کردی و آروم بودی
طوریکه از25 روزگیت خودم حمامت کردم خوب اگه گریهو بودی نمیتونستم و حتما هول می شدم
آخه من که تا شما به دنیا بیاین حتی از بغل کردن نی نی ها می ترسیدم شما هم که بدنیا اومدی
از بس آروم و خانوم و با درک بودی ساکت می موندی تا من هول نشم و به همممممه کارات برسم
من فدای تو و خدایی که انقدر خوب و فهمیده آفریدت
این هم عکس شما تو حمام که راحت تو تشت لم دادی انگار داری حمام آفتاب می گیره
اونم لب ساحل
چون تو حمام لنز دوربین بخار می گیره عکست تار افتاده
بعد حموم هم ازبس خسته بودی تا پمپرزتو بستیم خوابت برد و وقتی خواب بودی لباستو
تنت کردیم
راستی یه چیز جالب این روزها وقتی من یا باباجون نماز می خونیم شما حتی اگه خیلی دور
باشی بسرعت برق خودتو می رسونی و مهرو جانماز رو به هم میزنی البته قبلا فقط با مهر و جانماز
کار داشتی حالادیگه به ماهم کار داری و وقت سجده کلی تو سرمون مشت می کوبی و گاهی اوقات
با کمک سرمون می ایستی و ما هم از ترس افتادن و ضربه دیدنت نمیتونیم سر از سجده برداریم قربون
گل دخترم که به زوووووور میخواد سجده های مامان باباشو طولانی تر کنه
این هم عکس نازت موقع درگیری با باباجون و در آوردن مهر از چنگش
و این هم ناز دار خانوم وقتی از گرفتن مهر نا امید شده
فداااااااااای دختر مو حناااااااااییییییم بشم منننننننننننننن که انقدر بازیگوشههههههههههه
حالام چند تا عکس دیگه از یه نماز دیگه بابایی میذارم که شما باز هم حین نماز بهش حمله ور شدی
البته همه اینا برای گرفتن مهر و گذاشتنش توی دهنته هااااااااااا یعنی انقدر خوشمزست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راستی خاومی بذار برات از شیرین کاری جدیدت بگم سه شنبه یعنی یک روز قبل جشن صبح زودتر از
خواب پا شدم تا بتونم وقتی شما خوابی یک کم کشوها و کمدها رو جابجا کنم
بینابین کارهام میومدم و تو خواب بهت شیر میدادم وتا خوابت سنگین تر شه حدود ساعت 11 که اومدم
بهت شیر بدم دیییییییییییدم نیستیییییییییییییییییییییی
وااایییی خدایا هرچی دنبالت گشتم پیدات نکردم تو اتاق تو حال رو تراس هر چیییییی هم که صدات میزدم
جواب نمیدادی و هییچ صدایی هم از خودت در نمی آوردی خیلی ترسیدم
تا اینکه یکدفعه دیدم خانومی از توی مطبخ داره می یاد بیرون در حالیکه گیره دیواری دستشهههه
نگو شب قبلش که بابایی قبل خواب برده بودت تو مطبخ تا دست و روتو بشوره گیر داده بودی بهش و
تو ذهنت مونده بود و صبح که از خواب بیدار شدی اول کااری رفتی دنبالش
امااااااااااااااااان از دست تو وروجک خونه ما ولی با تماام شیطونیهااات عاااااااااشقتم
این هم عکس خانوم گم شده که تندی بعد ماجرا ازت گرفتم
رااستی این روزها همش گیر میدی به طبقات کابینت و می گیریشون و می ایستی و چیزا رو از روشون
با دست میندازی پایین بعد هم میشینی و باهاشون بازی می کنی
این هم یکی از عروسکهای مامانی که به شما ارث رسیده یه غاز گردن دراز نرمه که برعکس بقیه
عروسکهای پولیشی خییییلی دوسش داری و وقتی میدیمش دستت میمالیش به صورتت و بعد سرتو
میذاری روشو آروم میشی
و اییین هم عکس لالا کردنت که عیین آدم بزرگها دستتو گذاشتی زیر سرت و خوابیدییی
یه خاطره دیگه از همین آخرین روزهای 7 ماهگیت
شما هر وقت میری تو بغل باباییت اول دست می کنی تو جیبش و خودکارشو از تو جیبش در میاری
این بار من تازه پمپرزتو عوض کرده بودم و لخت بودی که بابات بغلت کرد و شما خودکارشو برداشتی و
وقتی گذاشتت زمین درشو برداشتی و تنتو خط خطی کردی اینم عکس خالکوبیت که خودت رو تنت
کشیدی
البته شما از همون اولش خودکار و نوشتنو خیلی دوست داشتی مثلا یه روز وقتی دو ماه و خورده ایت
بود بابایی دمر خوابوندت و خودکار و کاغذ داد دستت و شما کلللللی خط خطیش کردی این هم عکس
اونروز