تولد دینا 91/09/21
ادامه مطلب یادتون نره
سلام دخمل مامان شما 40 هفته و 2 روز تو دل مامانی بودی و وقتی دیدیم قصد بیرون اومدن نداری و
عمه مهدیه و پانیذ میخوان برگردن خونشون و نمیتونن ببیننتون به خانوم دکتر گفتیم شمارو از طریق سزارین
ازتو دل مامانی بیاره بیرروووووووووووووون
شب قبل از اینکه بدنیا بیای اول رفتیم برات یه گهواره خریدیم تا وقتی میری خونه بابایی و تخت نداری رو
زمین نمونی بعدش من رفتم خونه مامان زن عمو نازنین آرایشگاه تا موقع ملاقات با دخمل نااااازم خوشگل
باشم . بعدش هم شام رفتیم خونه مامی پیش پانیذ و با هممه خداحافظی کردیم و دیر وقت اومدیم
خونه و اون شب شما تا تونستی تااااااااااااا صبح تو شکمم مشت و لگد کوبیدی اصولا باید هرچی
بزرگترمی شدی فعالیتت کمتر میشد اما شما روز به روز فعالیتت بیشتر میشد و مثل حالا که از دیوار
صاف هم بالا میری شیطون بلا بودی
خلااااااااصه فردا صبح ساعت 9 رفتیم بیمارستان شفا که بترین بیمارستان شهره ( راستی از قبلش بگم
برات که از تلویزیون تکرارفیلمی رو میداد که بابایی قبلا اسم شما رو از اون انتخاب کرده بود اون هم
قسمت اولش رو دقیقااز همون روزیکه قسمت اول زندگی شما تو این دنیا داشت شکل می گرفت چه
تصادف جالبی مگه نه من فدای اسمت دینای خوشگلم) بعداینکه کارهای اداری رو انجام دادیم
بستری شدم و تاازه استرسم شروع شد چون تا حالا نرفته بودم اتاق عمل تازه خانوم دکتر هم دیر کرد
من هم از فرصت استفاده کردم و موقع اذان که شد( قبل اینکه آنژوکتم رو وصل کنن وضو گرفتم )
با وجودسرم تو دستم از خانوم پرستار مهر گرفتم و یه شنل تمییز و شروع کردم به نماز خوندن اول نماز
خودم رو خوندم بعد نماز حاجت و نماز امام زمان و بعدش هم کلللللللی برای دوست و آشنا و فامیل و
خودمون دعا کردم وقتی نمازهام تموم شد شروع کردم اس ام اس دادن به دوست و فامیل و حلالیت
طلبیدن و التماس دعا خواستنبعدش آمادم کردن که ببرنم اتاق عمل و منم ناراحت ازاینکه قبل عمل
هیچ کی رو نمی بینم غافل از اینکه بابایی مامانی و باباجونت تو سالن منتظرم هستن
این هم عکسی که باباجونت موقعیکه داشتن می بردنم گرفت
بابایی و باباجون تا در اتاق عمل باهام اومدن اینم عکسم تو آسانسوره(وااااای که چقدر ابد کرده بودم و زشت شده بودم
خلااصه ساعت 1.5 رفتم بخش اتاق عمل و اونجا هم کلللللی نشستم جالب این بود که همه اوناییکه
در انتظار اتاق عمل بودن جراحی بینی داشتن و استرس من همچنان ادامه داشت تا اینکه دوست مامی
زهره خانوم رو دیدم و بهم دلگرمی داد خدا خیرش بده چون با اینکه شیفتش نبود اومد بالا سرم تو اتاق
عمل و موقعیکه داشتم بیهوش می شدم و استرس داشتم همش دستامو ماساژ میداد و بهم دلگرمی
میداد در اون لحظات هم با اینکه خیییلی استرس داشتم خیلی برای همه فامیل دعا کردم
وقتی یه چیزی جلو بینیم گرفتن و بعد دومین تنفس بیهوش شدم تو ریکاوری که شبیه مرده شور خونه
بود برای یه لحظه به هوش اومدم و خیلی ترسیدم و دوباره بیهوش شدم و موقعیکه داشتن میبردنم
اتاقم به هوش اومدم و دیدم کلللللی فامیل دور و برم هستم و من به گفته اونا فقط عمه مایده رو
صدامیزدم(چون اون و عمو دانیال همو دوست داشتن و دعا می کردیم به هم برسن)و باباجونت رو
و همش می پرسیم بچم سالمه یانه
خلاصه بعد اینکه کاملا به هوش اومدم شما رو آوردن تا اولین شیر زندگیت رو نوش جان کنی و من
هم ناراحت از اینکه کسی نیست تا این لحظه رو ثبت کنه (آخه من این لحظه رو خیلی دوست دارم
و برای خییییلیها خودم ثبتش کردم اونوقت برای خودم نتونسته بودم)که یکهو مامان رونیا خاله روجا
جون پیداش شد و من هم از خدا خواسته گفتم و اون ازمون فیلم گرفت
اون شب شما تاا صبح پیشم بودی هر یک ساعت شیر میخوردی و مامی زهرات هم پیشمون موند تا
مراقبمون باشه
فردا عصرش هم وقتی مرخص شدیم همگی رفتیم خونه مامنی اینا و بابایی به افتخارت گوسفند کشت
حالام چند تا عکس از اون روز برات میذارم
عکست با مامانی ر بیمارستان
عکست شما و بابایی اولین لحظه ایکه وارد اتاقت تو خونشون شدی
این هم عکس شما و پانیذ کنار هم