دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

شازده خانوم کوچولو...

وقتی دینا تو شکم مامانی بود

1392/9/14 17:20
887 بازدید
اشتراک گذاری

 


           ادامه مطلب یادتون نرههه

 

دخملی مامان وقتی شما تو دل مامانی بودی و چند ماه اولیکه حالم خوب بود و استراحت مطلق نشده

بودم جاهای زیادی رفتم که عکس های زیادی ازشون ندارم اما چند تا عکسی که دارم رو به همراه

خاطراتش برات میذارم گلکمماچ

تو اون دوران تنها مسافرت خارج استانمون رفتن به گرگان خونه خاله فاطی خاله کوچیکه من بود که اونجا

4/5ماهه بودی و تاازه متوچه شده بودیم که دخملییییییییی

این هم چند تا عکس از من و بابایی در ناهار خوران

روز قبل از اینکه حالم بد شه و مجبور به استراحت مطلق شم به همراه دختر خاله هام رفتیم یه

جایی نزدیک سد به اسم سرکت که یه رودخونه خیییییییییییییلی پر آب و قشنگه

و از فرداش که حااالم بد شد و دیگه نتونستم جایی برم تا اینکه پانیذ بدنیا اومد و دیگه نزدیک بدنیا اومدن

شما شد و من با خیال راحت تری فعالیت می کردم چون 36هفته شده بودی و حتی اگه بدنیا میومدی

خطری برات نداشت به همین خاطر من و بابایی همه روز می رفتیم پیش پانیذ  این هم عکس جشن 1

ماهگی پانیذهتو بغل عمه مهدیه

 

این هم عکس مامانیته که شما هم تو دلشی و با هم تو جشن پانیذ شرکت کردیم بغلماچ

اون روزهای سخت که استراحت مطلق بودم چند وقت خونه میموندم و عمه مایده مامی و مامانیت

بهم میرسیدن و چند وقت هم میرفتم خونه مامانی اینا و اونجا بهم میرسیدن اما در تمام دورانیکه

تو دلم بودی از اول تاااااااااااا بدنیا بیای و 6 ماهت شه مامانی مهربونت که عااااااشقشی برامون

غذا می پخت تا من و شما اذیت نشیم و برای هم وقت بیشتری داشته باشیم بغل

امیدوارم وقتی بزرگ شدی قدر زحماتشونو بدونی و بهشون احترام بذاری

اون روزاییکه خونه مامانی بودم خیلیها بهم سر میزدن و می اومدن تا حوصلم سر نره تشویق

یکی از اونام امیر منصور جون بود که الهیی من قربونش برم( دخترم وقتی شما تو این دنیا نبودی

و ما تو آرزوی داشتنت بودیم امیرمنصور اینا پایین خونه مامانی زندگی می کردن و من و باباجون همه

روز به خاطرش میرفتیم اونجا و کلی باهاش بازی می کردیم و به قول باباییش اون تو بغل ما بزرگ شد

به همین خاطر بعد تو که عشقمونی هیچ نی نی ای رو به اندازه اون دوست نداریم ) این هم عکسش

وقتی اومده بود بهمون سربزنه. ببین چه ژستی گرفتهبغل

یه چیز جالب اینکه همش می گفت پس نی نیت کوووووووو خونه گذاشتیش خنده

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان بهار
13 اسفند 92 20:20
ماما دینا ببلاخره خودتم رویت کردم ..اونوقت تا حالا بابا و دینا ی نانازمو دیده بودم حالا خانواده خوشبخت تکمیل شدید ..............روزگارتون خوششششششششششششش
مامانــــــــــــ دینـــــــــا
پاسخ
مرسی دوست خوبم.چشم دلت روشن. روزگار شما هم شییریم مثل عسل